نام کتاب: رمان 1984
غول آسای او از همه سو فرو می ریخت. چنین می نمود که پیش چشمان آدم، مانند فرو ریختن کوه، در هم می شکند.
ساعت پانزده بود. وینستون اکنون به یاد نمی آورد که در آن وقت روز چه گونه گذارش به کافه افتاده بود. کافه تقریبا خالی بود. موزیکی ملایم از تله اسکرینها نواخته می شد. آن سه نفر، تقریبا بی جنبش و زبان فرو بسته، به کنجی نشسته بودند. پیشخدمت، بی آنکه سفارشی بگیرد، سه گیلاس تازهی جین آورد. بر میز پهلویی آنان شطرنجی بود که مهره هایش را چیده بودند، اما بازی آغاز نشده بود. و آنگاه، شاید بر روی هم نیم دقیقه ای، در تله اسکرینها حادثه ای روی داد. آهنگی که نواخته می شد تغییر یافت، لحن موسیقی هم. چیزی بود که دشوار بتوان آن را توصیف کرد. آهنگی عجیب، خشک، عرعرکن، استهزا آلود. وینستون در ذهن خویش آن را آهنگ زرد مینامید. و سپس صدایی از تله اسکرین می خواند:
زیر بلوط بن شکوفان من تو را فروختم و تو مرا فروختی آرمیده اند آنجا آنان و آرمیده ایم اینجا ما
زیر بلوط بن شکوفان آن سه تن تکان از تکان نخوردند. اما هنگامی که وینستون نگاهی دوباره به چهرهی ویران شده ی روترفورد انداخت، متوجه شد که چشمان او اشکبار است. و با لرزشی درونی، و در عین حال بی خبر از چگونگی لرزش، اولین بار متوجه شد که بینی هارنسون و روترفورد شکسته است.
اندکی بعد هر سه دوباره دستگیر شدند. معلوم شد که از همان لحظهی استخلاص مشغول توطئه چینی های تازه ای بوده اند. در محاکمه ی دوم، ازنو به جرم های قدیمی خود، نیز به طوماری از جرم های تازه، اقرار کردند. اعدام شدند و سرنوشت آنان در تاریخچه های حزب ثبت و ضبط گردید تا آیینه ای برای عبرت آیندگان باشد. حدود پنج سال پس از این واقعه، در ۱۹۷۳، وینستون توده ای از اسنادی را که تازه از لوله ی فشار بیرون آمده بود باز می کرد که متوجه

صفحه 72 از 283