معمولی اکنون روزگاری بهتر از پیش از «انقلاب» داشت. تنها گواه مخالف، اعتراض گنگ استخوانها بود، یعنی این احساس غریزی که وضعیتی که آدمی در آن زندگی می کرد تحمل ناپذیر بود و در زمانی دیگر توفیر می کرد. به ذهنش
خطور کرد که خصوصیت واقعی زندگی جدید، شقاوت و ناامنی نبود که عریانی و ملالت و بی اعتنایی بود. آدم اگر به دوروبرش نگاه می کرد، زندگی نه تنها به دروغهایی که از تکه اسکرین ها سرریز میشد، که با آرمان هایی که حزب در تلاش نیل به آنها بود نیز شباهتی نداشت. حوزه های بزرگی از زندگی، حتی برای عضو حزب، خنثی و غیر سیاسی بود. لولیدن در میان کارهای خوف انگیز بود و جنگیدن برای جایی در قطار زیرزمینی و وصله کردن جوراب مستعمل و گدایی حبهای ساخارین و ذخیره کردن ته سیگار. آرمان تنظیمی حزب چیزی بود غول آسا و ترسناک و درخشان – عالمی از فولاد و سیمان، ماشین های هیولاوار و سلاح های مخوف - ملتی از رزمندگان و متعصبین که در وحدت کامل پیش بروند، همه یک فکر داشته باشند و شعاری یکسان را فریاد بزنند، تا ابدالاباد کار کنند و بجنگند و پیروز شوند و به دار آویخته شوند - سیصد میلیون آدم همچھره. واقعیت، شهرهای ویران شونده و چرکینی بود که در آن آدم های خوب تغذیه نشده با کفش های سوراخ می آمدند و میرفتند و در خانه های تعمیرشدهی قرن نوزدهمی که همواره بوی کلم و مستراح میداد، زندگی می کردند. چنین می نمود که در عالم خیال تصویری از لندن را می بیند: پهناور و ویران، شهر یک میلیون زباله دانی. و آمیخته با آن تصویر خانم پارسونز بود، زنی چهره چروکیده و آشفته موی، که از دست لولهی گرفتهی فاضلاب با پریشانی این سو و آن سو می رود.
دستش را پایین آورد و دوباره قوزک پایش را خاراند. تله اسکرینها شبوروز ارقام و آمار بر کلهی همگان میکوبیدند تا ثابت کنند که امروزه مردم غذا و لباس بیشتر، خانه و تفریحات بهتر دارند - عمر درازتری می کنند، ساعات کمتری کار می کنند، از مردمان پنجاه سال قبل بزرگتر و سالم تر و خوشحال تر و باهوش تر و باسوادترند. هیچگاه نمی شد کلمه ای از آن را اثبات یا رد کرد. فی المثل، حزب ادعا می کرد که امروزه چهل درصد از رنجبران بزرگسال باسوادند. گفته
خطور کرد که خصوصیت واقعی زندگی جدید، شقاوت و ناامنی نبود که عریانی و ملالت و بی اعتنایی بود. آدم اگر به دوروبرش نگاه می کرد، زندگی نه تنها به دروغهایی که از تکه اسکرین ها سرریز میشد، که با آرمان هایی که حزب در تلاش نیل به آنها بود نیز شباهتی نداشت. حوزه های بزرگی از زندگی، حتی برای عضو حزب، خنثی و غیر سیاسی بود. لولیدن در میان کارهای خوف انگیز بود و جنگیدن برای جایی در قطار زیرزمینی و وصله کردن جوراب مستعمل و گدایی حبهای ساخارین و ذخیره کردن ته سیگار. آرمان تنظیمی حزب چیزی بود غول آسا و ترسناک و درخشان – عالمی از فولاد و سیمان، ماشین های هیولاوار و سلاح های مخوف - ملتی از رزمندگان و متعصبین که در وحدت کامل پیش بروند، همه یک فکر داشته باشند و شعاری یکسان را فریاد بزنند، تا ابدالاباد کار کنند و بجنگند و پیروز شوند و به دار آویخته شوند - سیصد میلیون آدم همچھره. واقعیت، شهرهای ویران شونده و چرکینی بود که در آن آدم های خوب تغذیه نشده با کفش های سوراخ می آمدند و میرفتند و در خانه های تعمیرشدهی قرن نوزدهمی که همواره بوی کلم و مستراح میداد، زندگی می کردند. چنین می نمود که در عالم خیال تصویری از لندن را می بیند: پهناور و ویران، شهر یک میلیون زباله دانی. و آمیخته با آن تصویر خانم پارسونز بود، زنی چهره چروکیده و آشفته موی، که از دست لولهی گرفتهی فاضلاب با پریشانی این سو و آن سو می رود.
دستش را پایین آورد و دوباره قوزک پایش را خاراند. تله اسکرینها شبوروز ارقام و آمار بر کلهی همگان میکوبیدند تا ثابت کنند که امروزه مردم غذا و لباس بیشتر، خانه و تفریحات بهتر دارند - عمر درازتری می کنند، ساعات کمتری کار می کنند، از مردمان پنجاه سال قبل بزرگتر و سالم تر و خوشحال تر و باهوش تر و باسوادترند. هیچگاه نمی شد کلمه ای از آن را اثبات یا رد کرد. فی المثل، حزب ادعا می کرد که امروزه چهل درصد از رنجبران بزرگسال باسوادند. گفته