نام کتاب: رمان 1984
عقلش به او می گفت که باید استثناهایی باشد، اما دلش باور نمی کرد. آنها همه مطابق خواست حزب، دژ نفوذناپذیری بودند. آنچه او بیش از همه می خواست این بود که یک بار هم شده، این دیوار عفاف را فرو ریزد. عمل جنسی، در صورت انجام موفقیت آمیز آن، عصیانگری بود. خواهش تن، جرم اندیشه بود. اگر دست به بیدار ساختن کاترین میزد و در این کار توفیق می یافت، با اینکه زنش بود، بی شباهت به فریب دادن نبود. اما لازم بود بقیهی داستان نوشته شود، و نوشت:|
من فتیلهی چراغ را بالا کشیدم. در روشنایی که او را دیدم... کورسوی چراغ نفتی، پس از تاریکی، بسیار روشن نموده بود. اولین بار توانسته بود آن زن را به درستی ببیند. گامی به سوی او برداشته و سپس، آکنده از شهوت و وحشت، برجای ایستاده بود. از خطری که با آمدن به اینجا به جان خریده بود، سخت آگاه بود. امکان زیادی داشت که به هنگام بیرون رفتن، پلیس های گشتی دستگیرش کنند. چه بسا که همین حالا بیرون در کمین کرده باشند. اگر بدون انجام کاری که به خاطر آن اینجا آمده بود، میگذاشت و میرفت...!
باید نوشته می شد. باید به آن اعتراف می کرد. آنچه ناگهان در پرتو چراغ دیده بود، این بود که زنک پیر است. رنگ وروغن صورتش چنان غلیظ بود که گویی عین نقاب مقوایی ترک می خورد. تارهای سفید در گیسوانش بود. اما مایهی وحشت واقعی این بود که دهانش اندکی باز مانده و چیزی جز دهلیزری سیاه را نمودار نمی ساخت. یک دانه دندان هم نداشت. از روی شتاب، با خط علم اجنه نوشت:
در روشنایی که او را دیدم، پیرزنی کامل عیار بود، دست کم پنجاه ساله. اما ابا
نکردم و کارم را کردم. از نو انگشتانش را روی پلک هایش فشار داد. عاقبت آن را نوشته بود، اما فرقی نمی کرد. نوشتن دردی را دوا نکرده بود. نثار کردن طوماری از فحش های آب نکشیده، با فریادی از صدق دل، همچنان با او بود.

صفحه 64 از 283