نام کتاب: رمان 1984
و سرخ فامی لب ها، که به دلم نشست. زنان حزب هیچگاه رنگ وروغن
نمی مالند. کسی دیگر در خیابان نبود، تله اسکرینی هم نبودگفت دو دلار. من... لحظه ای از نوشتن باز ایستاد. چشمانش را بست، انگشتانش را روی آنها فشار داد و کوشید رؤیایی را که دم به دم تکرار می شد، بیرون بدهد. وسوسه ای در درونش می پیچید که طوماری از فحش های آب نکشیده نثار کند. یا سرش را به دیوار بکوبد، با لگد به میز بزند و جوهردان را به طرف پنجره پرتاب کند - هرکار خشن یا پرهیاهو یا دردناکی بکند تا مگر خاطره ای را که عذابش میداد خاموش کند.
با خود اندیشید که بدترین دشمن آدم دستگاه عصبی او است. هر لحظه امکان داشت که کشاکش درون به صورت نشانه ای آشکار بروز کند. به یاد مردی افتاد که چند هفته پیش در خیابان از کنار او رد شده بود: آدمی کاملا عادی، عضو حزب، سی و پنج یا چهل ساله، دیلاق و ریزنقش، با کیفی در دست. چند قدمی با هم فاصله نداشتند که طرف چپ چهره ی آن مرد ناگهان متشنج شد. از کنار یکدیگر هم که رد شدند، همین حالت پیش آمد: تنها انقباض عضله بود، یک لرزش، به سرعت زده شدن دیافراگم، اما ظاهرا از روی عادت. یادش آمد که همان وقت با خود
گفته بود که طفلک کارش تمام است. و مایه ی هراس این بود که کنش آن مرد به احتمال زیاد ناآگاهانه بود. مرگبارتر از همه حرف زدن به هنگام خواب بود. راهی برای مهار آن در میان نبود. نفسی عمیق کشید و به نوشتن ادامه داد:
من همراه او تو رفتم و از حیاط عقبی وارد آشپزخانه ای زیرزمینی شدیم. تختخوابی کنار دیوار بود، و چراغی روی میز که فتیله اش پایین کشیده
شده بود. او.... دندانهایش کند شده بود. دلش می خواست تف کند. بودن با آن زن در آشپزخانه‌ای زیرزمینی، همزمان او را به یاد زنش، کاترین، انداخت. وینستون متأهل بود - به هر صورت ازدواج کرده بود. شاید هنوز هم متأهل بود، چون تا آنجا که می دانست، زنش نمرده بود. چنین می نمود که از نو بوی گرم و بنجل

صفحه 60 از 283