نام کتاب: رمان 1984
چندوچون راز بقا، گویی به غریزه می دانست که چه کسی می ماند و چه کسی می میرد.
در همین لحظه با تکائی سخت از بحر تأملاتش بیرون آمد، در میز کناری دخترک برگشته و نگاهش می کرد. دخترک سیه مو بود، از گوشه ی چشم نگاهش می کرد، اما نگاه او دلدوز بود، لحظه ای که نگاهشان تلافی کرد، سرش را برگردانید
تیری پشت وینستون به عرق نشست، وحشتی مرگبار پنجه در درونش افکند، تیر آن نگاه لحظه ای نپاییده، اما نوعی دلهره بر جای نهاده بود، دخترک چرا نگاهش می کرد؟ چرا دنبالش میگرد: متأسفانه نمی‌دانست که وقتی رسیده، دخترک آنجا بوده یا بعدا آمده بود، ولی دیروز، هنگام مراسم دو دقیقه ای نفرت درست پشت سر وی نشسته بود، که نیازی به این کار نبود، به احتمال بسیار قصد اصلی دخترک این بوده که به او گوش بدهد و ببیند آیا به صدای بلند فریاد میزند.
در اندیشه‌ی قبلی‌اش فرو شد. دخترک احتمالا عضو پلیس اندیشه نبود، اما جاسوس آماتور به یقین خطرناک تر از آن های دیگر بود. نمی‌دانست چقدر زیر نگاه او بوده است، شاید پنج دقیقه، و امکان داشت که در همین فاصله قیافه‌اش را در اختیار کامل نداشته است. هنگامی که کسی در مکان عمومی یا در حوزه‌ی برد تله اسکرین قرار داشت، جولان دادن به توسن اندیشه بسیار خطرناک بود. کوچک ترین چیز می توانست او را لو بدهد، تیک ععبی، نگاه ناخودآگاه حاکی از دلهره، عادت نجوا کردن با خود به هر چیزی که القاء غیر طبیعی بودن یا پنهان کاری می کرد. به هر تقدیر، حالت نامناسب چهره (فی المثل، با اعلام پیروزی قیافه ی ناباورانه به خود گرفتن) جرمی قابل مجازات بود. در زبان جدید واژه ای برای آن بود؛ جرم چهره نامیده می شد.
دخترک ازتو پشت به او کرده بود، دست آخر شاید او را دنبال نمی کرد. شاید تصادفی بود که دو روز پشت سر هم نزدیک او نشسته بود، سیگارش. خاموش شده بود، آن را به دقت بر لبه ی میز گذاشت. اگر مواظب بیرون نریختن تنباکو

1. Facecrime

صفحه 58 از 283