وینستون گفت: «به نظرم به خاطر نرفتن به مراسم اعدام کمی دلخور بود.»
- خوب. فکر نمی کنی این عکس العمل خصلت واقعی اونا را نشان میده؟ هردوشان ناقلا کوچولوهای پرشیطنتی هستند، ولی تا بخواهی تیزهوشند. فکر و ذکرشان جاسوسی و جنگ است. میدانی که آن دختر کوچولوی من شنبه ی قبل، که دار و دسته ی او در جادهی برک همپستید به راهپیمایی رفته بود، چه کار کرد؟ دو دختر دیگر را با خود همراه برد. راهپیمایی را ول کردند و تمام بعداز ظهر را به تعقیب مرد بیگانه ای پرداختند. مدت دو ساعت از میان جنگل ردپای او را تعقیب کردند و بعد با رسیدن به آمرشام، او را تحویل پلیس گشتی دادند.
وینستون که تا حدودی هراسان شده بود، گفت: «چرا این کار را کردند؟» پارسونز پیروزمندانه ادامه داد:
- بچهی من مطمئن شد که او مأمور دشمن است - بگیریم با چتر نجات پایین آمده. اما نکته این جاست. فکر می کنی چه چیزی دخترم را واداشت به تعقیب او بپردازد؟ کشف کرد که او کفش خنده داری به پا دارد - میگفت که هیچ وقت ندیده بود کسی چنان کفشی به پا داشته باشد. کاشف به عمل می آید که او بیگانه است. برای بچه هفت ساله کار زیرکانه ای است، درسته؟
وینستون گفت: «بر سر آن مرد چه آمد؟» - این را دیگر نمی توانم بگویم
و ضمن آنکه ادای نشانه گیری در می آورد و زبانش را به نشان درکردن تفنگ به صدا در می آورد، گفت: «ولی ابدأ تعجب نمیکنم اگر...»
سایم، بدون آنکه سر از روی کاغذ بردارد، گفت: «احسنت.» وینستون از سر وظیفه شناسی به موافقت گفت: «البته نمی توانیم خطر کنیم.» پارسونز گفت: «هرچه باشد در حال جنگیم.»
صدای شیپور، گویی به نشان تأیید این گفته، از تله اسکرین پخش شد. اما این بار اعلان پیروزی نظامی نبود. صرفا بیانیه ای از وزارت فراوانی بود.
صدایی مشتاق و جوان فریاد زد: «رفقا؛ توجه کنید. اخبار شکوهمندی برایتان داریم. در نبرد برای تولید پیروز شده ایم! ترازنامه ی انواع کالای مصرفی نشان
- خوب. فکر نمی کنی این عکس العمل خصلت واقعی اونا را نشان میده؟ هردوشان ناقلا کوچولوهای پرشیطنتی هستند، ولی تا بخواهی تیزهوشند. فکر و ذکرشان جاسوسی و جنگ است. میدانی که آن دختر کوچولوی من شنبه ی قبل، که دار و دسته ی او در جادهی برک همپستید به راهپیمایی رفته بود، چه کار کرد؟ دو دختر دیگر را با خود همراه برد. راهپیمایی را ول کردند و تمام بعداز ظهر را به تعقیب مرد بیگانه ای پرداختند. مدت دو ساعت از میان جنگل ردپای او را تعقیب کردند و بعد با رسیدن به آمرشام، او را تحویل پلیس گشتی دادند.
وینستون که تا حدودی هراسان شده بود، گفت: «چرا این کار را کردند؟» پارسونز پیروزمندانه ادامه داد:
- بچهی من مطمئن شد که او مأمور دشمن است - بگیریم با چتر نجات پایین آمده. اما نکته این جاست. فکر می کنی چه چیزی دخترم را واداشت به تعقیب او بپردازد؟ کشف کرد که او کفش خنده داری به پا دارد - میگفت که هیچ وقت ندیده بود کسی چنان کفشی به پا داشته باشد. کاشف به عمل می آید که او بیگانه است. برای بچه هفت ساله کار زیرکانه ای است، درسته؟
وینستون گفت: «بر سر آن مرد چه آمد؟» - این را دیگر نمی توانم بگویم
و ضمن آنکه ادای نشانه گیری در می آورد و زبانش را به نشان درکردن تفنگ به صدا در می آورد، گفت: «ولی ابدأ تعجب نمیکنم اگر...»
سایم، بدون آنکه سر از روی کاغذ بردارد، گفت: «احسنت.» وینستون از سر وظیفه شناسی به موافقت گفت: «البته نمی توانیم خطر کنیم.» پارسونز گفت: «هرچه باشد در حال جنگیم.»
صدای شیپور، گویی به نشان تأیید این گفته، از تله اسکرین پخش شد. اما این بار اعلان پیروزی نظامی نبود. صرفا بیانیه ای از وزارت فراوانی بود.
صدایی مشتاق و جوان فریاد زد: «رفقا؛ توجه کنید. اخبار شکوهمندی برایتان داریم. در نبرد برای تولید پیروز شده ایم! ترازنامه ی انواع کالای مصرفی نشان