نام کتاب: رمان 1984
معنای متضاد دارد. به دشمن که اطلاق شود، دشنام است. اما اطلاق آن به کسی که با او موافق باشم، مدح است.»
وینستون از نو اندیشید که سایم بی چون و چرا تبخیر خواهد شد. اندیشه ی او با نوعی اندوه همراه بود، هرچند خوب می دانست که سایم از او بدش می آید و در صورتی که بخواهد، می تواند به عنوان مجرم اندیشه او را لو بدهد. اشکال - ظریفی در کار سایم بود. چیزی کم داشت: احتیاط، کناره گیری، نوعی حماقت رهایی بخش. نمیشد گفت که ناهمرنگ است. به اصول سوسیانگل باور داشت، ناظر کبیر را می ستود، از پیروزی ها شادمان می شد، از رافضی ها متنفر بود، نه تنها با اخلاص که با شور و شوقی آتشین و اطلاعاتی به روز که از حیطهی عضو معمولی حزب به دور بود. با این همه، بر پیشانی او مهر رسوایی بود. چیزهایی می گفت که صلاح بر نگفتن بود. کتاب های فراوانی خوانده و پاتوقش «کافه ی درخت بلوط»، یعنی پاتوق نقاشها و موسیقیدانان، بود. هیچ قانونی، حتی قانون نانوشته ای، در منع آمدوشد به «کافهای درخت بلوط» وجود نداشت. معذالک، این محل به نحوی مشئوم بود. رهبران قدیمی و بی اعتبار حزب، پیش از پاکسازی نهایی، در این مکان گرد می آمدند. می گفتند که خود گلداشتاین هم، سالها و دهه ها پیش، گاهی به آنجا می رفته است. پیش بینی سرنوشت سایم دشوار نبود. و با این همه، اگر سایم
جتی سه ثانیه، به ماهیت اندیشه های پنهانی وینستون پی می برد، در دم او را به پلیس اندیشه لو میداد. هرکس دیگری این کار را می کرد، ولی حساب سایم با خیلی ها فرق داشت. شوروشوق بس نبود. همرنگی ناخودآگاهی بود.
سایم سر بالا کرد و گفت: «این هم پارسونز»
چنین می نمود که چیزی در لحن صدایش در کار افزودن این گفته بود که: «آن احمق خرفت.» پارسونز، همسایهی وینستون در عمارت پیروزی، با آن قیافه ی
چاقالو و قامت متوسط و موی بور و چهرهی قورباغه ای، درواقع به سوی آنها پیش می آمد. در سی و پنج سالگی، چربی دور گردن و کمرش را گرفته بود. اما حرکات او چابک و پسرانه بود. شکل و شمایل او عین پسربچه ای بود که بزرگ شده باشد، تا بدان حد که با وجود پوشیدن روپوش آبی حزب، انگار شورت آبی و

صفحه 52 از 283