نام کتاب: رمان 1984
نرفتی.» سایم، به شیوهای عقلانی، همرنگ دوآتشهای بود. با طیب خاطری ناخوشایند و کینه جویانه از حمله ی هلیکوپترها به دهات دشمن حرف می زد، و از محاکمه و اعترافات مجرمان اندیشه و اعدام ها در سلول های وزارت عشق. گفت وگو کردن با او راهی بود برای بیرون آوردن وی از چنان موضوعات و، در صورت امکان، انداختن او در تار و پود فوت و فن های زبان جدید که در این باب صاحب نظر بود. وینستون برای پرهیز از کاوش چشمان درشت و سیاه، سرش را اندکی به یک سو متمایل کرد.
سایم محض یادآوری گفت: «به دار آویختن جالبی بود. بستن پاها، آن را خراب می کند. دوست دارم لگد انداختن سربه داران را ببینم. و بالاتر از همه، در پایان، آویختن زبان را که به رنگ آبی روشن است. این جوری به مذاق من سازگارتر است.»
رنجبر پیش بند سفید و ملاقه به دست داد زد: «لطفا، نفر بعدی!» |
وینستون و سایم سینی های خود را از زیر پنجرهی مشبک رد کردند. به درون هریک به سرعت برق ناهار هرروزی ریخته شد - خورشت خاکستری مایل به صورتی داخل کاسه ی فلزی کوچک، کلوخهای نان، قالبی پنیر، فنجانی قهوهی پیروزی بی شیر، و یک حبه ساخارین.
سایم گفت: «زیر آن تله اسکرین میزی هست. بهتر است سر راه لیوانی جین برداریم.»
جین را در داخل لیوان چینی بیدسته به آنها می دادند. از میان اتاق پر جمعیت راهشان را باز کردند و محتویات سینی خود را روی میز خالی کردند. در گوشه ای از میز یک نفر کپه ای خورشت بر جا نهاده بود، مایعی کثیف که شبیه استفراغ بود، وینستون لیوان جین خود را بلند کرد، لحظه ای صبر کرد تا بر اعصابش مسلط شود و آنگاه این تحفه را لاجرعه سرکشید، هنگامی که اشک حاصل از خوردن جین را سترد، ناگهان دریافت که گرسنه است. به بلعیدن خورشت پرداخت. معجونی بود که تکه های اسفنج مانند صورتی رنگی هم در آن بود. احتمالا گوشت بودند. تا وقتی کاسه ی فلزی خود را خالی نکرده بودند، هیچ کدام

صفحه 47 از 283