نام کتاب: رمان 1984
ایستاد که بازوانش را روی سر بلند کرد و نمی شد گفت با فریبایی بلکه با چالاکی و چیره دستی - خم شد و اولین بند انگشتان دستش را زیر انگشتان پا قرار داد.
دیدید، رفقا! می خواهم ببینم که همه همین کار را می کنید. دوباره به من نگاه کنید. سی ونه سال دارم و صاحب چهار بچه ام. حالا نگاه کنید.» دوباره خم شد و در همان حال که قامت راست می کرد، به گفته اش چنین افزود: «می بینید که زانوانم خمیده نیست. شما هم اگر بخواهید، می توانید همین کار را بکنید. هر آدم زیر چهل و پنج سال کاملا قادر به دست زدن به انگشت پاهایش می باشد. همهی ما افتخار جنگیدن در خط مقدم جبهه را نداریم، ولی دست کم می توانیم تناسب اندام خود را حفظ کنیم. پسران خود را در جبهه ی مالابار به یاد بیاورید! و دریانوردان را در دژهای شناور! به این فکر کنید که با چه مشقت هایی دست به گریبانند. حالا از نو خم شوید.» و در همان حال که وینستون با حرکتی سریع موفق شد اولین بار در عرض چندین سال انگشت دست هایش را به انگشت پا برساند، مربی ورزش با لحنی تشویق کننده اضافه کرد: «بهتر شد، رفیق، خیلی بهتر شد.»
بند چهارم
با شروع کار روزانه، وینستون آهی عمیق و ناخودآگاه می کشید، آهی که نزدیکی تله اسکرین هم نمی توانست او را از کشیدن آن باز دارد، و دستگاه بخوان و بنویس را جلو میکشید، غبار دهانهی آن را با پفی می زدود و عینکش را به چشم می گذاشت. آنگاه چهار تکه کاغذ لوله شده ای که از محفظه‌ی فشاری دستگاه خارج شده و سمت راست میز تحریرش افتاده بود، باز می کرد و به هم سنجاق می کرد.
در دیوارهای اتاقک او سه دهانه وجود داشت. در سمت راست «بخوان و بنویس»، لوله ی کوچک فشاری برای پیام های مکتوب؛ در سمت چپ، لوله ی

صفحه 35 از 283