نام کتاب: رمان 1984
مکاشفت . او زایل شد. با خود اندیشید: گذشته علاوه بر دگرگونگی، در واقع ویران شده بود. زیرا در زمانی که بیرون از حافظه سندی وجود نداشت، چه گونه می شد حتی بدیهی ترین واقعه را به کرسی نشاند. کوشید به یاد بیاورد که کدامین سال اسم ناظر کبیر به گوشش خورده بود. با خود اندیشید که لابد زمانی در دهه ی شصت بوده، اما حصول یقین محال بود. البته در تاریخچه ی حزب، ناظرکبیر از نخستین روزهای انقلاب به صورت رهبر و پاسدار آن قلمداد می شد. تاریخ مبارزات او اندک اندک به عقب کشیده می شد به گونه ای که دنیای افسانه ای دهه های چهل و پنجاه را در بر می گرفت، یعنی زمانی که سرمایه دارها با کلاه سیلندرهای غریب سوار بر اتومبیل های بزرگ و براقشان یا کالسکه های شیشه ای در خیابان های لندن رفت و آمد می کردند. راهی برای دانستن این امر در میان نبود که چه مقدار از این افسانه راست است و چه مقدار از آن ساختگی. وینستون حتی به یاد نمی آورد که خود حزب در چه تاریخی به وجود آمده است. گمان نمی کرد که واژهی سوسیانگل را پیش از ۱۹۶۰ شنیده باشد، اما امکان داشت که در شکل زبان عتیق - یعنی «سوسیالیسم انگلیسی» - رواج داشته است. همه چیز درون مه غلیظی از ابهام فرو می شد. در واقع، گاه گاهی روی دروغ آشکاری می شد انگشت گذاشت. فی المثل، آنچنان که در کتاب های تاریخ حزب ادعا می شد، نسبت اختراع هواپیما به حزب درست نبود. از اوان کودکی اش هواپیما را به یاد می آورد. اما نمی توانست چیزی را به اثبات برساند. مدرکی در میانه نبود. در تمام عمرش تنها یک بار دلیل مستند جعل واقعیت تاریخی را در دست داشت. و در آن مورد...
صدای سرکش از تله اسکرین نمره زد: «اسمیت! شمارهی ۶۰۷۹ اسمیت و آری، تو! لطفا پایین تر خم شو! می توانی بیشتر از این خم شوی. به خودت زحمت نمی دهی. لطفا پایین تر! حالا بهتر شد، رفیق. حالا تمام افراد راحت بایستید و به من نگاه کنید.»
عرقی ناگهانی و داغ از سراسر بدن وینستون بیرون زده بود. و چهره اش رازآلود بر جای ماند. هیچگاه نارضایتی نشان مده! هیچگاه نفرت نشان مذه! به هم خوردن سادهی چشم ها می تواند مچت را گیر بیندازد. به تماشای مربی ورزش

صفحه 34 از 283