نام کتاب: رمان 1984
صبح پس از بیداری به سراغش می آمد، او را در هم پیچید. چنان ریه های او را
خالی می کرد که جز با طاقباز دراز کشیدن و نفس عمیق کشیدن نفسش بالا نمی آمد. رگ هایش براثر فشار سرفه ورم کرده بود و واریس پایش مورمور می کرد.
صدای گوشخراش زنانه ای پارس کرد که: «گروه سی تا چهل! گروه سی تا چهل! لطفا سر جای خود بایستید. گروههای سی تا چهل!»
وینستون از جا جست و خبردار روبه روی تله اسکرین ایستاد. بر صفحه ی تله اسکرین تصویر زنی جوان چهره، لاغراندام اما ورزیده، با پیراهن بلند و کفش ورزشی ظاهر شده بود.
با صدایی آمرانه گفت: «بازوها خمیده، کشیده. یالله، با من. یک، دو، سه، چهار! یک، دو، سه، چهار! یالله رفقا، کمی جاندارتر. یک، دو، سه، چهار! یک، دو، سه، چهار!...»
درد سرفه تأثیر خواب را از ذهن وینستون به در نکرده بود و حرکات آهنگین ورزش به نحوی او را سرحال آورد. با پس و پیش بردن ماشین وار بازوها و نشاندن نگاه شادی بر چهره اش، که به هنگام حرکات ورزشی مناسب بود، می کوشید ذهنش را به دوران تیره و تار اوان کودکی اش بازگرداند. فوق العاده دشوار بود. ورای آخرین سال های دهه ی پنجاه، همه چیز رنگ میباخت. در جایی که مدرکی نبود که کسی به آن رجوع کند، طرح زندگی خودش نیز رنگ می باخت. رویدادهای شگرفی را به یاد می آورد که رخ نداده بودند. جزئیات حوادثی را به یاد می آورد، بی آنکه بتواند فضای آن ها را بازسازی کند. و دوران های دیرپایی در میانه بود که بر لوح سفید آنها چیزی نوشته نشده بود. آن وقت ها همه چیز با حالا توفیر داشت. حتی نام کشورها و شکل آنها روی نقشه متفاوت بوده است. مثلا در آن روزها پایگاه هوایی شمارهی یک به نام امروزی اش نبود: نام آن انگلستان یا بریتانیا بود، هرچند که تا حدودی یقین داشت که لندن همواره به اسم لندن نامیده می شد.
وینستون نمی توانست به درستی زمانی را به یاد بیاورد که کشورش در جنگ نبوده باشد، اما آشکار بود که به هنگام کودکی اش فاصلهی دراز صلحی وجود

صفحه 30 از 283