نام کتاب: رمان 1984
همواره ساکت بود و چشمهای درشت و نگران داشت، اصلا به یاد نمی آورد. هردو نگاهش می کردند. در یک مکان زیرزمینی بودند - فی المثل، ته چاهی یا
گوری بسیار عمیق - اما مکانی بود که در زیر پای او پایین تر و پایین تر می رفت. در راهرو یک کشتی در حال غرق شدن بودند و از درون آب تیره گون به او نگاه
می کردند. در راهرو هنوز هوا بود، آنها هنوز می توانستند او را بینند و او هم آنها را می دید. اما در تمام این مدت، پایین تر و پایین تر می رفتند و به درون آبهای سبزرنگی فرو می شدند که هر لحظه امکان داشت برای همیشه از دیده بپوشاندشان. او در روشنایی بود و آنان را دهان مرگ می بلعید. آن پایین بودند، چرا که او بالا بود. این را می دانست و آنها هم این را میدانستند و این آگاهی را در چهرهی آنان می توانست ببیند. در چهره شان نشانی از سرزنش نبود، در دلشان نیز هم. تنها نشان این آگاهی در چهره شان پیدا بود که باید بمیرند تا مگر او زنده بماند، و این بخشی از نظم گریزناپذیر امور بود.
به یادش نمی آمد که چه پیش آمده، اما در رؤیایش می دانست که مادر و خواهرش بلاگردان او شده اند. یکی از آن رؤیاها بود که، در عین نگه داشتن چشم انداز مخصوص رؤیا، تداوم زندگی فکری آدم است و در آن سر از واقعیات و اندیشه هایی در می آورد که پس از بیداری هم تازه و ارزشمند می نمایند. آنچه اکنون به سرعت برق از ذهن وینستون گذشت این بود که مرگ مادرش، حدود سی سال پیش، تراژیک و اندوهناک بوده است و چنین حالت تراژیک و اندوهناک در دنیای امروز ناممکن بود. با خود اندیشید که تراژدی به دوران باستان متعلق بود، به دورانی که هنوز خلوت و عشق و دوستی در آن وجود داشت و اعضای خانواده، بی آنکه نیاز به دانستن دلیل داشته باشند، در کنار یکدیگر می ماندند. یاد مادر، دلش را ریش ریش کرد. آخر مادرش غرقه در مهر او روی در نقاب خاک کشیده بود و او به سبب نوجوانی و خودخواهی پاسخ محبتش را نداده بود. آخر مادرش به گونه ای، که چگونگی آن را به یاد نمی آورد، خود را قربانی مفهومی از وفاداری کرده بود که خصوصی و تغییر ناپذیر بود. و دریافت که امروز وقوع چنان چیزهایی امکان ناپذیر است. امروز روز ترس و کین و درد بود،

صفحه 28 از 283