نام کتاب: رمان 1984
جرم اندیشه به مرگ نمی انجامد: جرم اندیشه خود مرگ است. اکنون که خود را به صورت آدمی مرده تلقی کرده بود، زنده ماندن تا سرخد امکان برخوردار از اهمیت گردید. دو انگشت دست راستش جوهری شده بود. از آن نشانه ها بود که چه بسا لوش میداد. ای بسا فضولباشی متعصبی در وزارتخانه
بگو یک زن، کسی مثل آن زنک موحنایی با دختر سیه مو از اداره فیکشن) به این فکر بیفتد که در فاصله ی ناهار چرا مینوشته، چرا از قلم از رواج افتاده ای استفاده میکرده، چه می نوشته - و سر بزنگاه اشاره بدهد. به دستشویی رفت و با صابون زبر و تیره رنگی که پوست آدم را مانند سوهان می خراشید و بنابراین برای مقصود فعلی مناسب بود، جوهر را به دقت شست.
دفتر یادداشت را در کشو گذاشت. فکر پنهان کردن آن بیهودهی بیهوده بود، اما دست کم می توانست مطمئن شود که به آن پی برده اند یا نه. قرار دادن یک تار مو هم به عنوان نشان به چشم می زد. با نوک انگشت ذرهای غبار سفیدرنگ برداشت و به گوشهی جلد مالید. اگر به دفتر یادداشت دست می زدند، غبار زدوده می شد.
بند سوم
وینستون خواب مادرش را می دید.
با خود گفت که لابد ده یازده ساله بوده ام که مادرم ناپدید شده بود. زنی بود بلندبالا، موقر و تا اندازهای آرام، با حرکاتی بی شتاب و موی زیبای بور. پدرش را با ابهام بیشتری به صورت آدمی سیه چرده و ریزنقش که همواره لباس تیره رنگ تمیزی بر تن و عینکی به چشم داشت، به یاد می آورد (وینستون مخصوصأ تخت بسیار نازک کفش او را به یاد می آورد) از قرار معلوم هردوی آنها لابد در یکی از اولین پاکسازی های بزرگ دهه ی پنجاه، دخلشان آمده بود.
در آن لحظه، مادرش جایی زیر پای او نشسته و خواهر کوچکش را در آغوش گرفته بود. خواهر کوچکش را جز به صورت کودکی ریزنقش و نحیف، که

صفحه 27 از 283