نام کتاب: رمان 1984
غول آسا، کبوتر دلش پرپر زد. بسیار محکم بود و ویران کردنش امکان ناپذیر. هزار بمب هم نمی توانست آن را در هم ریزد. از نو از خود پرسید یادداشت ها را برای که می نویسد. برای آینده، برای گذشته - برای دورانی که چه بسا خیالی بود. و در برابر او به جای مرگ فنا گسترده بود. یادداشت ها به خاکستر بدل می شد و
خودش نیز به بخار. نوشته هایش را جز پلیس اندیشه نمی خواند و بعد هم آنها را از عرصه ی هستی و یادها می زدودند. در جایی که رد پایی از کسی، حتی واژهای بی نشان که بر تکه کاغذی رقم زده شده بر جای نمی ماند، از کجا میشد چنگ در ریسمان آینده زد؟
تله اسکرین چهارده ضربه نواخت. تا ده دقیقهی دیگر باید می رفت. سر ساعت چهارده ونیم باید سر کارش می بود.
عجبا که نواخته شدن زنگ ساعت گویی دل تازه ای در سینهی او قرار داده بود. او شبح بی یار و یاوری بود و حقیقتی را بر زبان می راند که به گوش هیچکس نمی رسید. اما تا زمانی که این حقیقت را بر زبان می راند، زنجیر تداوم آن به شیوه ای مرموز گسسته نمیشد. پیشبرد مرده ریگ بشر، رساندن پیام به گوش دیگران نبود، عاقل ماندن بود. به سوی میز رفت، قلم را در جوهر فرو برد و چنین نوشت:
به آینده با گذشته، به زمانی که اندیشه آزاد است و آدم ها با یکدیگر تفاوت دارند و تک و تنها زندگی نمی کنند به زمانی که حقیقت وجود دارد و شده را ناشده نمی توان کرد: از دوران همگونی، از دوران انزوا، از دوران ناظر کبیر، از دوران دوگانه باوری -
به ام
با خود اندیشید که از پیش مرده است. چنین می نمود که تنها اکنون است، یعنی زمانی که توانسته بود به تنظیم اندیشه هایش دست یازد که گام سرنوشت ساز را برداشته است. نتایج هر عملی در خود عمل نهفته است. و نوشت:
مر
.. «شده را ناشده نمی توان کرد» (What is done cannot be undone)، مصراعی است از نمایشنامه ی مشهور مکبث اثر شکسپیر.

صفحه 26 از 283