نام کتاب: رمان 1984
گوش و صم بکم که دوام حزب، حتی بیشتر از پلیس اندیشه بر آنها متکی بود. در سی و پنج سالگی با اکراه از انجمن جوانان اخراج شده و پیش از ورود به انجمن جوانان ترتیبی داده بود که یک سال بعد از حد معین سنی در انجمن جاسوسان بماند. در وزارت حقیقت به کاری فرعی گماشته شده بود که نیازی به ذکاوت نداشت. اما از سوی دیگر، در کمیته ی ورزش و دیگر کمیته هایی که به برگزاری راهپیمایی های دسته جمعی، تظاهرات خلق الساعه، مبارزات رهایی بخش و فعالیت های داوطلبانه می پرداخت، چهره ای ممتاز بود. با وقاری آرام، در فاصله‌ی پک هایی که به پیپ می زد، . می گفت که در چهار سال گذشته هر روز عصر در مرکز اجتماعات حضور به هم رسانیده است. هرجا که میرفت، بوی زننده ی عرق تنش را، که نوعی شاهد ناخودآگاه بر جنب و جوش زندگی‌اش بود، با خود به همراه می برد و پس از رفتن او هم بر جای می ماند.
وینستون که با گازانبر بر روی شترگلو ضرب گرفته بود، گفت: «آچار دارید؟ »
خانم پارسونز گفت: «آچار» و در دم مانند بی مهرگان در هم رفت. «نمی دانم. حتما داریم. شاید بچه ها...»
صدای کوبیده شدن پوتین بر کف اتاق و زخمهای دیگر بر روی شانه به گوش رسید و بچه ها به درون اتاق نشیمن ریختند. خانم پارسونز آچار آورد. وینستون لوله را باز کرد و آب بیرون ریخت و از روی انزجار یک کلاف مو که راه لوله را بسته بود بیرون آورد. با آب سرد شیر انگشت هایش را تمیز کرد و به اتاق دیگر برگشت.
صدایی وحشی نعره زنان گفت: «دست ها بالا!» |
پسربچه ی نه ساله ای خوش سیما با قیافه‌ی خشن از پشت میز بیرون پریده بود و با تفنگ خودکار عروسکی او را تهدید می کرد. در همان حال، خواهر کوچکش که در سالی کوچک تر بود، با تکه ای چوب همان حرکت را می کرد. هردو ملبس بودند به شلوارک آبی و پیراهن خاکستری و دستمال گردن قرمز، که اونیفورم جاسوسان بود. وینستون دست‌هایش را با احساس پریشانی بالا برد. رفتار پسرک چنان خباثت آلود بود که جایی برای بازی نمی‌گذاشت.

صفحه 21 از 283