دلش مانند طبل صدا می کرد، اما چهره اش به سبب عادت دیرپا احتمالا بی حالت بود. بلند شد و با قدم های سنگین به سوی در رفت.
بند دوم
دستش را روی دستگیره که گذاشت، متوجه شد که دفتر یادداشت را روی میز، باز گذاشته است. روی آن از بالا تا پایین نوشته بود: مرگ بر ناظر کبیر. آن قدر هم درشت نوشته بود که از آن سر اتاق خوانا بود. کاری احمقانه تر از این نمیشد کرد. اما متوجه شد که در میانه ی هراس هم نخواسته بود دفتر یادداشت را، پیش از خشک شدن جوهر، ببندد و کاغذ لطیف را ضایع کند.
نفس در سینه حبس کرد و در را باز کرد. در دم موج گرمی از آرامش در درونش جاری شد. زنی بی رنگ و لهیده، آشفته موی و چروکیده صورت، پشت در ایستاده بود.
زن با صدایی غمبار و نالان درآمد که: «رفیق، صدای آمدنتان را شنیدم. زحمتی نیست که به ظرفشویی آشپزخانه ی ما نگاهی بیندازید؟ لوله اش گرفته و...)
خانم پارسونز بود، زن همسایه ای در همان طبقه. («خانم» واژه ای بود که تا حدودی به دست حزب از وجهه افتاده بود - همگان موظف بودند یکدیگر را «رفیق» خطاب کنند . اما به طور غریزی بعضی از زنها با عنوان «خانم» طرف خطاب قرار می گرفتند.) زنی بود حدود سی سال، اما بیشتر میزد. چنین می نمود که در خطوط چهره اش غبار وجود دارد. وینستون دنبال او به راه افتاد. این تعمیرکاری های بی مزد و منت از دردسرهای روزمره بود. آپارتمان های عمارت پیروزی قدیمی بودند. در ۱۹۳۰ یا همان حدود بنا شده و در حال انهدام بودند. ورقه ی رنگ دم به دم از سقف ها و دیوارها ورمی آمد، لوله ها به هنگام یخبندان میترکیدند، با آمدن برف سقف چکه میکرد، دستگاه حرارت، اگر به دلایل
بند دوم
دستش را روی دستگیره که گذاشت، متوجه شد که دفتر یادداشت را روی میز، باز گذاشته است. روی آن از بالا تا پایین نوشته بود: مرگ بر ناظر کبیر. آن قدر هم درشت نوشته بود که از آن سر اتاق خوانا بود. کاری احمقانه تر از این نمیشد کرد. اما متوجه شد که در میانه ی هراس هم نخواسته بود دفتر یادداشت را، پیش از خشک شدن جوهر، ببندد و کاغذ لطیف را ضایع کند.
نفس در سینه حبس کرد و در را باز کرد. در دم موج گرمی از آرامش در درونش جاری شد. زنی بی رنگ و لهیده، آشفته موی و چروکیده صورت، پشت در ایستاده بود.
زن با صدایی غمبار و نالان درآمد که: «رفیق، صدای آمدنتان را شنیدم. زحمتی نیست که به ظرفشویی آشپزخانه ی ما نگاهی بیندازید؟ لوله اش گرفته و...)
خانم پارسونز بود، زن همسایه ای در همان طبقه. («خانم» واژه ای بود که تا حدودی به دست حزب از وجهه افتاده بود - همگان موظف بودند یکدیگر را «رفیق» خطاب کنند . اما به طور غریزی بعضی از زنها با عنوان «خانم» طرف خطاب قرار می گرفتند.) زنی بود حدود سی سال، اما بیشتر میزد. چنین می نمود که در خطوط چهره اش غبار وجود دارد. وینستون دنبال او به راه افتاد. این تعمیرکاری های بی مزد و منت از دردسرهای روزمره بود. آپارتمان های عمارت پیروزی قدیمی بودند. در ۱۹۳۰ یا همان حدود بنا شده و در حال انهدام بودند. ورقه ی رنگ دم به دم از سقف ها و دیوارها ورمی آمد، لوله ها به هنگام یخبندان میترکیدند، با آمدن برف سقف چکه میکرد، دستگاه حرارت، اگر به دلایل