نام کتاب: رمان 1984
با این حال، چنین نکرد. می دانست که بیهوده است. نوشتن یا ننوشتن مرگ بر ناظر کبیر توفیری نداشت. ادامه دادن یا ادامه ندادن یادداشت توفیری نداشت. در هر دو صورت، پلیس اندیشه دستگیرش می کرد. او مرتکب جرم اصلی شده بود، جرمی که حاوی دیگر جرم ها بود. اگر هم قلم روی کاغذ نبرده بود، باز هم مرتکب آن شده بود. نام آن *جرم اندیشه* بود. جرم اندیشه چیزی نبود که بتوان برای همیشه آن را مکتوم نگه داشت. چه بسا کسی مدتی، حتی چند سالی، از آن در می رفت، اما دیر یا زود گرفتار پلیس اندیشه می شد.
همیشه شباهنگام پیش می آمد - بازداشت ها بی چون و چرا به وقت شب پیش می آمد. پریدن ناگهانی از خواب، دستی خشن که شانه‌ی شخص مظنون را تکان میداد، نورهایی که در چشمانش می تابید، حلقه ای از چهره های خشن پیرامون تختخوابش. در اکثر موارد نه محاکمه ای در کار بود و نه گزارشی از جریان بازداشت. آدم ها صرف ناپدید میشدند، آن هم همواره شباهنگام. اسمشان از دفاتر رسمی برداشته می شد، پیشینه ی تمام کارهایی که کرده بودند زدوده می شد، هستی ایشان انکار می شد و سپس از یاد می رفت. از میان می رفتند، فنا میشدند: بخار شدن معادل معمول آن بود.
لحظه ای دچار هیجان شد. با خطی علم اجنه و شتاب آلود نوشتن را از سر گرفت.

منو با تیر میزنن از پشت گردن میزنن بذار بزنن مرگ بر ناظر کبیر همیشه از پشت گردن میزنن بذار بزنن مرگ بر ناظر کبیر....

با شرمندگی از خویش، به عقب تکیه داد و قلم از دست نهاد. لحظه ای بعد به شدت از جا پرید. کسی بر در میزد.
به همین زودی! مانند موش ساکت بر جای ماند، به این امید عبث که هرکه بود راهش را بکشد و برود. ولی نه، دق الباب تکرار شد. بدترین کار تأخیر بود.
Thoughtcrime

صفحه 18 از 283