نام کتاب: رمان 1984
بعضی روزها به آن ایمان داشت، بعضی روزها ایمان نداشت. دلیلی در میانه نبود، جز نگاه های گریزان که چه بسا در بر‌دارنده‌ی معنایی باشد یا حاوی هیچ معنایی نباشد: تکه هایی از استراق سمع، خط خطی های بی رنگ بر روی دیوار مستراح - زمانی هم هنگام دیدار دو بیگانه با یکدیگر، جلوه‌ی حرکت خفیف دست ها به منزله ی علامت بازشناسی بود. اینها همه گمان بود، به احتمال بسیار همه را در عالم خیال دیده بود. بی آنکه دوباره به اوبراین نگاه کند، به اتاقک خود برگشته بود. اندیشه ی پیگیری تلاقی گذرای نگاه هایشان به ذهن او خطور نکرد. اگر هم می دانست که چه گونه دست به این کار بزند، سخت خطرناک بود. یکی دو ثانیه ای نگاه مرموزی بین آنها ردوبدل شده و داستان پایان یافته بود. اما همین هم، در تنهایی سلسله‌بندنده ای که انسان وادار به زیستن در آن بود، رویدادی به یاد ماندنی بود.
وینستون خود را بالا کشید و راست تر نشست. آروغ زد. جین از معده اش بالا می آمد.
دوباره به صفحه ی کاغذ دیده دوخت. متوجه شد که در همان حال که بی‌یار و یاور غرق در اندیشه بوده است، گویا با کنشی خود به خودی به نوشتن هم مشغول بوده است. دیگر آن دستخط بی قواره و کج و معوج قبلی نبود. قلم او از روی هوس بازی بر روی کاغذ نرم لغزیده و با حروف درشت و زیبا نوشته بود:
مرگ بر ناظر کبیر
مرگ بر ناظر کبیر
مرگ بر ناظر کبیر
مرگ بر ناظر کبیر
مرگ بر ناظر کبیر
و این را دوباره و دوباره نوشته و نصف کاغذ را پر کرده بود.
رعشه ی هراس در جانش دوید، که بی معنی بود، چون نوشتن این کلمات خاص از باز کردن دفتر یادداشت های روزانه خطرناک تر که نبود. اما لحظه ای وسوسه شد که کاغذهای سیاه شده را پاره کند و از مقصود خویش به کلی چشم بپوشد.

صفحه 17 از 283