نام کتاب: رمان 1984
کمر شوخ و شنگ او که انگار آدم را دعوت به حلقه کردن بازو به آن می کرد، جز آن کمربند سرخ نفرت خیز - مظهر ستیهنده‌ی عفاف - نبود.
مراسم نفرت به اوج خود می رسید. صدای گلداشتاین بع‌بع گوسفند شده بود، و لحظه ای چهره‌ی او به چهره‌ی گوسفند تبدیل شد. آنگاه چهره‌ی گوسفند به هیئت سربازی اروسیه ای در آمد که غول آسا و ترسناک در حال پیشروی بود، مسلسل او می غرید و چنین می نمود که از صفحه‌ی تله اسکرین بیرون می جهد، طوری که عده ای از تماشاچیان ردیف جلو از جایگاه های خود عقب جستند. اما در همان لحظه، چهره‌ی خصم آلود جای خود را به چهره ناظر کبیر داد، چهره ای با مو و سبیل مشکی، سرشار از قدرت و آرامش مرموز و چنان عظیم که سراسر پرده را پوشانید. جملگی آهی عمیق از روی آرامش کشیدند. هیچ کس فرمایشات ناظر کبیر را نمی شنید. صرف چند کلمه ای تشویق آمیز بود، از نوع کلماتی که در بحبوحه جنگ ادا می شود و فی نفسه تمیز داده نمی شود، اما گفتن این کلمات اعتماد به نفس را احیا می کند. آنگاه دوباره چهره‌ی ناظر کبیر محو شد و به جای آن سه شعار حزب با حروف بزرگ ظاهر شد:
جنگ صلح است
آزادی بردگی است
نادانی توانایی است
اما چهره‌ی ناظر کبیر چنین می نمود که لحظاتی چند بر پرده پابرجاست، گویی تأثیری که در مردمک چشم ها ایجاد کرده بود، چنان زنده بود که در دم زدوده نمی شد. زنک موحنایی خود را به پشت صندلی جلو انداخته بود. با نجوایی لرزان که انگار آهنگ «منجی من!» را داشت، دست به سمت پرده دراز کرد. سپس چهره اش را با دو دست پوشاند. آشکار بود که لبانش به دعا مترنم است.
در همین لحظه جملگی آدم‌ها به خواندن سرودی عمیق و آرام و ضربی پرداختند: «ن – ک!... ن - ک!... ن - ک!» و دوباره و دوباره و بسیار آرام سرود را از سر گرفتند و بین «ن» و «ک» مکثی طولانی می کردند - آوایی سنگین و نجوا آلود، سخت وحشی، که در زمینه ی آن انگار صدای کوبیده شدن پاهای برهنه

صفحه 15 از 283