نام کتاب: رمان 1984
محال بود. سی ثانیه نگذشته، دیگر لازم نبود کسی به چیزی تظاهر کند. نوعی سرمستی عجیب منبعث از ترس و انتقام جویی، میل به کشتار و شکنجه و خرد کردن چهره با چکش، عین جریان برق در وجود آدمها جاری می شد و هرکدام را به رغم اراده‌ی خویش، به دیوانه ای دلقک چهره و عربده جوی تبدیل می کرد. و با این همه، خشمی که آدم احساس می کرد، هیجانی انتزاعی و جهت نیافته بود که مانند شعله‌ی چراغ از یک هدف به هدف دیگر قابل انتقال بود. به این ترتیب، وینستون در یک لحظه ی واحد گلداشتاین را آماج نفرت خود نکرده بود. آماج نفرت او ناظر کبیر و حزب و پلیس اندیشه بود. و در چنان لحظاتی، کبوتر دلش به سوی آن رافضی تنها و انگشت نما بر روی تله اسکرین، آن یگانه پاسدار حقیقت و عقل در دنیای دروغ، پر می گرفت. و با این حال، لحظه ای دیگر با آدم‌های پیرامونش یکی میشد و آنچه درباره‌ی گلداشتاین میگفتند، راست می نمود. در آن لحظات، کینه ی پنهانی او نسبت به ناظر کبیر بدل به ستایش می شد و ناظر کبیر چنین می نمود که به صورت حامی شکست ناپذیر و متهور همچون صخره‌ای در برابر ایل و تبار آسیا قد برافراشته است، و گلداشتاین، به رغم تنهایی و بیچارگی و تردیدی که درباره‌ی وجود او در میان بود، به جادوگری مشئوم شباهت می یافت که با قدرت صدای خویش توانایی واژگون کردن بنای تمدن را دارد.
حتی این امکان هم وجود داشت که در لحظاتی با کنشی داوطلبانه، ماشین نفرت را این سو و آن سو چرخانید. ناگهان، با نوعی تلاش سخت که انسان در چنگال کابوس سر خود را از بالش برمی دارد، وینستون موفق شد که نفرت خویش را از چهره‌ی روی پرده برگیرد و آن را به دختر مشکین موی پشت سرش منتقل کند. تسمه‌ی آذرخش اوهام روشن و زیبایی بر گرده‌ی ذهنش کشیده شد. با تعلیمی پلاستیکی آن قدر او را شلاق می‌زد تا قالب تهی کند. لخت و عور به تیر چوبی‌اش می بست و مانند سن سباستیان بدن او را آماج زوبین قرار میداد. به او تجاوز می کرد و در اوج لذت سر از تنش جدا میکرد. وانگهی، بیش از پیش فهمید که چرا از او نفرت دارد. از او متنفر بود چراکه جوان و زیبا و تهی از زنامردی بود، چرا که می خواست با او همبستر شود و چنین چیزی پیش نمی آمد، چرا که دور

صفحه 14 از 283