در سخنرانی و تله اسکرین و روزنامه و کتاب، نظریات او با طعنه و شماتت مردود شمرده می شد و چرندیات او در معرض دید همگان قرار میگرفت - به رغم تمام اینها، چنین می نمود که دامنهی تأثیر او هرگز کم نمی شود. همواره آدم های خام و احمقی چشم به راه فریب او نشسته بودند. روزی نبود که جاسوسان و خرابکارانی که زیر نظر او کار می کردند، به دست پلیس اندیشه شناسایی نشوند. او فرماندهی قشون سایه ای گشنی بود، شبکه ی توطئه گران زیرزمینی که خود را وقف برانداختن دولت کرده بودند. اسم آن انجمن اخوت بود. زمزمه هایی هم دربارهی کتاب ترسناک در میان بود، کتابی حاوی تمام نظریات رافضیانه که مؤلف آن گلداشتاین بود و مخفیانه دست به دست می گشت. کتابی بی عنوان بود. مردم در صورت استناد، میگفتند آن کتاب. ولی جز از طریق شایعات مبهم کسی از چنین چیزهایی خبردار نمی شد. انجمن اخوت یا آن کتاب موضوعی نبود که اعضای معمولی حزب، جز به ناگزیر، بخواهند بر زبان بیاورند.
مراسم نفرت در دومین دقیقه، تا سرحد جنون بالا گرفت. مردم از جایگاه خود بالا و پایین می پریدند و در تلاش برای خفه کردن صدای دیوانه کننده و بعبعواری که از پرده می آمد، با تمام وجود فریاد می کشیدند. زنک موحنایی رنگ صورتی روشن گرفته بود و دهانش مانند ماهی به خشکی افتاده ای باز و بسته می شد. حتی چهرهی اوبراین برافروخته شده بود. روی صندلی خود شقورق نشسته بود و سینه ی قدرتمندش بالا و پایین می رفت، گویی در برابر یورش خیزاب، سینه سپر کرده بود. دختر مشکین موی پشت سر وینستون، «خوک! خوک! خوک» گفتن را به فریاد آمده بود و ناگهان یک جلد فرهنگ لغت ضخیم زبان جدید را برداشت و به سوی تله اسکرین پرتاب کرد. روی بینی گلداشتاین خورد و برگشت. صدا همچنان بی امان به گوش می رسید. در لحظه ای ناب، وینستون متوجه شد که همراه دیگران فریاد میکشد و پاشنه اش را محکم به پایه ی صندلی میکوبد. مراسم دو دقیقه ای نفرت را، اجبار شرکت در آن وحشت انگیز نمی کرد. مایه ی وحشت این بود که پرهیز از نپیوستن به دیگران
مراسم نفرت در دومین دقیقه، تا سرحد جنون بالا گرفت. مردم از جایگاه خود بالا و پایین می پریدند و در تلاش برای خفه کردن صدای دیوانه کننده و بعبعواری که از پرده می آمد، با تمام وجود فریاد می کشیدند. زنک موحنایی رنگ صورتی روشن گرفته بود و دهانش مانند ماهی به خشکی افتاده ای باز و بسته می شد. حتی چهرهی اوبراین برافروخته شده بود. روی صندلی خود شقورق نشسته بود و سینه ی قدرتمندش بالا و پایین می رفت، گویی در برابر یورش خیزاب، سینه سپر کرده بود. دختر مشکین موی پشت سر وینستون، «خوک! خوک! خوک» گفتن را به فریاد آمده بود و ناگهان یک جلد فرهنگ لغت ضخیم زبان جدید را برداشت و به سوی تله اسکرین پرتاب کرد. روی بینی گلداشتاین خورد و برگشت. صدا همچنان بی امان به گوش می رسید. در لحظه ای ناب، وینستون متوجه شد که همراه دیگران فریاد میکشد و پاشنه اش را محکم به پایه ی صندلی میکوبد. مراسم دو دقیقه ای نفرت را، اجبار شرکت در آن وحشت انگیز نمی کرد. مایه ی وحشت این بود که پرهیز از نپیوستن به دیگران