نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
آقای مورد استون گفت:
- نه، کلارا حرف احمقانه ای زد. تو باید بمانی و به کارهای خانه برسی.
مادرم گریست اما دیگر حرفی نزد.
روزهای یکشنبه همه به کلیسا می رفتیم. آقای مورد استون، خواهرش، مادرم و من در کلیسا با هم بودیم. اما آن موقع کلیسا محل شادی نبود.
آقای مورد استون درسهایم را به من می آموخت. قبلا مادرم به من درس میداد. با مادر خوب درس یاد می گرفتم، اما با آقای مورد استون نمی توانستم درس بخوانم. همیشه از او در هراس بودم. هر روز سر درس حاضر می شدم، سعی میکردم یاد بگیرم، اما نمی توانستم.
به مادرم گفت:
- این پسر کودن است. نمی تواند یاد بگیرد، پس امروز به او ناهار نمی دهیم. معمولا شام یا ناهاری جز یک قطعه نان نداشتیم.
یک روز آقای مورد استون عصایی با خود داشت. آن را در دست گرفت و به سمت من اشاره کرد.
- درسها را یاد بگیر، وگرنه تو را خواهم زد.
میخواستم حفظ کنم ولی نمی توانستم.
- تو پسر بد احمقی هستی. درسهایت را بلد نیستی. با من بیا!
به اتاق من رفتیم. در آنجا بازویش را گرفتم و گفتم:
- آقای مورد استون، خواهش میکنم، خواهش میکنم مرا نزنید! من نمی توانم از شما درس یاد بگیرم. می خواهم یاد بگیرم و سعی میکنم اما نمی توانم.
- تو می توانی و یاد خواهی گرفت.
سرم را زیر بازویش گرفت و به سختی کتکم زد. فریاد زدم و بعد دستش را گاز گرفتم.

صفحه 9 از 109