نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
- بله، آقای مورداستون.
- وقتی اسب یا سگ من بدرفتاری کنند، آنها را می زنم. آنها را با چوب و خیلی شدید می زنم. تو بدرفتاری کرده ای. مادرت شوهر جدیدی دارد و تو خوشحال نیستی. تو گریه کرده ای. دوباره بد نشو وگرنه تو را کتک خواهم زد و خیلی شدید خواهم زد. می فهمی؟
- بله، آقای مورداستون.
با صدای خشکی گفت:
- خوشحالم. حالا با من بیا. نزد مادرم رفتیم و به اتفاق شام خوردیم.
پس از شام دوشیزه مورداستون آمد. او خواهر آقای مورد استون و خیلی شبیه او بود. موهایش سیاه و صورتش سخت و خشن بود. لباسش هم خشک و خشن بود. وارد اتاق شد، به من نگاه کرد و گفت:
- پسر خوبی نیست.
صدایش سخت و خشن بود.
دوشیزه مورد استون نزد ما ماند. همیشه صبح زود برمی خاست، در خانه می چرخید و به تمام اتاق ها سرک می کشید. صبح اولین روز گفت:
- کلارا من خانه را اداره خواهم کرد.
مادرم از این مطلب خوشش نیامد. یک روز گفت:
- دوست دارم کمک کنم. دوشیزه مورد استون خانه را اداره می کند، در نتیجه من هیچ کاری ندارم. این وضع را دوست ندارم.
میس مورد استون عصبانی شد و برادرش گفت:
- کلارا، تو نمی توانی خانه را اداره کنی. تو احمقی.
میس مورد استون گفت:
- من می روم. همین حالا خانه را ترک خواهم کرد.

صفحه 8 از 109