نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
- دیوید، چه شده؟
در حالی که همچنان می گریستم، گفتم:
- نمی توانم به تو بگویم.
مادر به پیگوتی گفت:
- تو این کار را کردی! دیوید غمگین است. پیگوتی، به او چه گفته ای؟
پیگوتی گفت:
- خانم کاپرفیلد، کلمات این کار را نکرده اند. علت دیگری دارد.
آقای مورد استون آمد. با صدایی بلند و خشمگین گفت:
- پیگوتی، دیگر تکرار نکن.
پیگوتی سؤال کرد:
-مگر چه گفتم؟
آقای مورد استون گفت:
- همسر مرا خانم کاپرفیلد نامیدی. او خانم کاپرفیلد نیست، همسر من است. او حالا خانم مورداستون است. این را به خاطر داشته باش.
پیگوتی گفت:
- چشم آقای مورداستون. او از آقای مورداستون وحشت داشت و اتاق را ترک کرد.
آقای مورداستون گفت:
- کلارا، عزیزم، (اسم کوچک مادرم کلارا بود) تو دیوید را لوس کرده ای و مثل یک دختر بار آورده ای. او شجاع و قوی نیست. الان با او صحبت خواهم کرد. لطفاً ما را تنها بگذار.
مادر گفت: «چشم عزیزم» و ما را ترک کرد. و من ترسان با آقای مورداستون تنها ماندم.
- من تو را لوس نخواهم کرد، دیوید. به من گوش بده

صفحه 7 از 109