- «ما» نه، دیوید. من با تو نخواهم بود. با پیگوتی به «یارموث» خواهی رفت. «یارموث» شهری است کنار دریا. برادر پیگوتی آنجا زندگی می کند و تو می توانی نزد او بمانی. دوست داری؟
- آه بله، خیلی زیاد. چرا تو نمی آیی؟
- حالا نمی توانم بگویم. وقتی برگشتی خواهی فهمید.
بدین ترتیب من و پیگوتی به «یارموث» رفتیم. خانه آقای پیگوتی شبیه یک قایق بود من آن را خیلی دوست داشتم. چهار نفر در آن خانه زندگی می کردند. «هم» آنجا می زیست. پدرش مرده بود. امیلی نیز با آقای پیگوتی زندگی می کرد. مادر امیلی، خواهر آقای پیگوتی بود، ولی پدر و مادرش هر دو فوت کرده بودند. خانم «گامیج» نیز آنجا زندگی می کرد. آقای گامیج دوست آقای پیگوتی بود که او نیز مرده بود. سه مرد مرده ماهیگیر بودند و در دریا غرق شده بودند. آقای پیگوتی هم ماهیگیر بود. مرد بسیار مهربانی بود و اجازه داده بود هم، امیلی، و خانم گامیج با او زندگی کنند.
امیلی کوچک، طفل زیبایی بود و به محض دیدن او، دلبسته اش شدم. ابتدا از من می ترسید، ولی کمی بعد با هم دوست شدیم و اغلب به اتفاق هم به کنار دریا می رفتیم. روی ماسه ها می نشستیم و به آب نگاه می کردیم.
امیلی گفت: - من از دریا می ترسم، تو نمیترسی؟
جواب می دادم «نه» ولی این حقیقت نداشت.
امیلی میگفت:
- دریا پدرم را کشت.
- میدانم.
- وقتی پدرم مرد، آقای پیگوتی از من سرپرستی کرد. او مرد خوبی است.
- آه بله، خیلی زیاد. چرا تو نمی آیی؟
- حالا نمی توانم بگویم. وقتی برگشتی خواهی فهمید.
بدین ترتیب من و پیگوتی به «یارموث» رفتیم. خانه آقای پیگوتی شبیه یک قایق بود من آن را خیلی دوست داشتم. چهار نفر در آن خانه زندگی می کردند. «هم» آنجا می زیست. پدرش مرده بود. امیلی نیز با آقای پیگوتی زندگی می کرد. مادر امیلی، خواهر آقای پیگوتی بود، ولی پدر و مادرش هر دو فوت کرده بودند. خانم «گامیج» نیز آنجا زندگی می کرد. آقای گامیج دوست آقای پیگوتی بود که او نیز مرده بود. سه مرد مرده ماهیگیر بودند و در دریا غرق شده بودند. آقای پیگوتی هم ماهیگیر بود. مرد بسیار مهربانی بود و اجازه داده بود هم، امیلی، و خانم گامیج با او زندگی کنند.
امیلی کوچک، طفل زیبایی بود و به محض دیدن او، دلبسته اش شدم. ابتدا از من می ترسید، ولی کمی بعد با هم دوست شدیم و اغلب به اتفاق هم به کنار دریا می رفتیم. روی ماسه ها می نشستیم و به آب نگاه می کردیم.
امیلی گفت: - من از دریا می ترسم، تو نمیترسی؟
جواب می دادم «نه» ولی این حقیقت نداشت.
امیلی میگفت:
- دریا پدرم را کشت.
- میدانم.
- وقتی پدرم مرد، آقای پیگوتی از من سرپرستی کرد. او مرد خوبی است.