- امیدوارم حالتان خوب باشد.
لبخندی زد من چون از او خوشم نمی آمد، لبخند نزدم.
مادرم جواب داد:
- حالم خیلی خوب است، متشکرم، آقای مورداستون.
مرد دستش را روی سر من گذاشت و پرسید:
- این دیوید، پسر کوچک شماست؟
به سرعت خود را عقب کشیدم. او دستش را برداشت و لحظه ای خشمگین به نظر رسید. سپس دوباره لبخند زد و گفت:
- اجازه می دهید در خانه به سراغتان بیایم؟
مادر جواب داد:
- حتما، خواهش می کنم.
مرد خداحافظی کرد و دور شد.
عصبانی شدم. نمی خواستم دوباره او را ببینم، ولی اغلب به خانه ما می آمد. پیگوتی هم اغلب او را می دید. مادرم دوستش داشت. ولی پیگوتی از آن مرد خوشش نمی آمد.
یک روز مرا به «لوزتافت» برد. از آقای مورداستون خوشم نمی آمد ولی دلم می خواست به «لوزتافت» که شهر قشنگی نزدیک دریاست بروم. آنجا با چند نفر از دوستان آقای مورداستون ملاقات کردم.
یک روز مادرم گفت:
- دیوید، دریا را دوست داری؟
- اوه، بله.
- می توانی تعطیلات، کنار دریا بروی.
سؤال کردم:
- ما کجا خواهیم رفت؟
جواب داد:
لبخندی زد من چون از او خوشم نمی آمد، لبخند نزدم.
مادرم جواب داد:
- حالم خیلی خوب است، متشکرم، آقای مورداستون.
مرد دستش را روی سر من گذاشت و پرسید:
- این دیوید، پسر کوچک شماست؟
به سرعت خود را عقب کشیدم. او دستش را برداشت و لحظه ای خشمگین به نظر رسید. سپس دوباره لبخند زد و گفت:
- اجازه می دهید در خانه به سراغتان بیایم؟
مادر جواب داد:
- حتما، خواهش می کنم.
مرد خداحافظی کرد و دور شد.
عصبانی شدم. نمی خواستم دوباره او را ببینم، ولی اغلب به خانه ما می آمد. پیگوتی هم اغلب او را می دید. مادرم دوستش داشت. ولی پیگوتی از آن مرد خوشش نمی آمد.
یک روز مرا به «لوزتافت» برد. از آقای مورداستون خوشم نمی آمد ولی دلم می خواست به «لوزتافت» که شهر قشنگی نزدیک دریاست بروم. آنجا با چند نفر از دوستان آقای مورداستون ملاقات کردم.
یک روز مادرم گفت:
- دیوید، دریا را دوست داری؟
- اوه، بله.
- می توانی تعطیلات، کنار دریا بروی.
سؤال کردم:
- ما کجا خواهیم رفت؟
جواب داد: