دوست دارم. خودم از او مراقبت می کنم.
مادرم گفت:
- متشکرم. می بخشید، حالا باید شما را ترک کنم. حالم خوب نیست. به اتاقم می روم.
میس تروت وود روی صندلی نشست و منتظر ماند. بعد دکتر وارد اتاق شد و او از جا پرید و سؤال کرد:
- بچه آمد؟
- بله.
- دختر است؟
- خیر، بچه پسر است.
دوشیزه تروت وود فریاد زد:
- پسر نمی خواهم. پسربچه ها را دوست ندارم. عصبانی بود بی درنگ خانه را ترک کرد و دیگر به دیدار مادرم نیامد. آن بچه من بودم و اسمم دیوید کاپرفیلد است.
سالها گذشت و من شش ساله شدم. در آن زمان، فقط دو نفر را می شناختم - مادرم و پیگوتی. آنها را بسیار دوست می داشتم و پیگوتی همیشه خوب و مهربان بود. ما با هم خیلی خوشبخت بودیم.
من و مادرم هر یکشنبه به کلیسا می رفتیم. یک روز یکشنبه، وقتی از کلیسا خارج می شدیم، مردی سر راهمان را گرفت. موی سیاهی داشت و من ازش می ترسیدم. به مادرم گفت:
- صبح بخیر، خانم کاپرفیلد.
مادرم جواب داد:
- صبح بخیر، آقای مورداستون.
او به مادر گفت:
مادرم گفت:
- متشکرم. می بخشید، حالا باید شما را ترک کنم. حالم خوب نیست. به اتاقم می روم.
میس تروت وود روی صندلی نشست و منتظر ماند. بعد دکتر وارد اتاق شد و او از جا پرید و سؤال کرد:
- بچه آمد؟
- بله.
- دختر است؟
- خیر، بچه پسر است.
دوشیزه تروت وود فریاد زد:
- پسر نمی خواهم. پسربچه ها را دوست ندارم. عصبانی بود بی درنگ خانه را ترک کرد و دیگر به دیدار مادرم نیامد. آن بچه من بودم و اسمم دیوید کاپرفیلد است.
سالها گذشت و من شش ساله شدم. در آن زمان، فقط دو نفر را می شناختم - مادرم و پیگوتی. آنها را بسیار دوست می داشتم و پیگوتی همیشه خوب و مهربان بود. ما با هم خیلی خوشبخت بودیم.
من و مادرم هر یکشنبه به کلیسا می رفتیم. یک روز یکشنبه، وقتی از کلیسا خارج می شدیم، مردی سر راهمان را گرفت. موی سیاهی داشت و من ازش می ترسیدم. به مادرم گفت:
- صبح بخیر، خانم کاپرفیلد.
مادرم جواب داد:
- صبح بخیر، آقای مورداستون.
او به مادر گفت: