نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
صبحت کند. پیگوتی نمی دانست بارکیس میخواهد با او ازدواج کند.
در «یارموث» سوار دلیجانی به مقصد لندن شدم. دلیجان پر از مسافر و جایم ناراحت بود. وقتی به لندن رسیدیم آسوده تر شدم. در اتاقی منتظر ماندم. عاقبت مردی وارد شد، خیلی لاغر بود و لباس سیاه به تن داشت. سؤال کرد:
- تو پسر تازه وارد هستی؟
- بله. آقا.
- با من بیا. اسم من مل است و در مدرسه درس میدهم تو را به آنجا می برم. راه درازی است.
- می توانم کمی غذا بخرم؟ گرسنه هستم.
- بله. به منزل مادرم می رویم و می توانی آنجا غذایت را بخوری.
بدین ترتیب مقداری غذا خریدم و به منزل مادرش رفتیم. خانه کوچکی بود و مادر آقای مل فقیر و بی چیز بود. وقتی پسرش را دید، خوشحال شد. نزدیک آتش روی زمین نشستم و غذا خوردم. «یارموث» با لندن فاصله زیادی دارد و من خیلی گرسنه بودم.
خانم مل گفت:
- کمی فلوت بزن.
آقای مل فلوتش را برداشت و شروع به نواختن کرد. او بد فلوت میزد ولی مادرش شادمانی می کرد. بعد خانه مفلوک را ترک کردیم و به مدرسه رفتیم. آقای مل گفت:
- این خانه جدید توست. آن را به تو نشان می دهم، به دنبالم بیا.
مرا به کلاس درس برد که اتاق خالی بزرگی بود. روی میزی یک تخته سفید قرار داشت و این کلمات روی آن به چشم می خورد «مراقب باشید. گاز می گیرد.»
پرسیدم:

صفحه 12 از 109