نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
- بله می توانم بشنوم.
پیگوتی گریه کنان گفت:
- مرا فراموش نکن. تو را از یاد نخواهم برد. از مادرت مراقبت خواهم کرد.
- متشکرم، پیگوتی عزیز. قول بده به آقای پیگوتی و امیلی بنویسی که من پسر بدی نیستم. این را به آنها بگو.
- این کار را خواهم کرد، دیوید. فردا برایشان می نویسم. قول میدهم.
صبح روز بعد دوشیزه مورد استون آمد و لباس هایم را در چمدان گذاشت. نزد مادرم رفتم. مادرم گفت:
- اوه، دیوید، تو آقای مورد استون و مرا رنجانده ای. من عاشق آقای مورد استون هستم. تو پسر خوبی نیستی.
نتوانستم غذایی بخورم. خیلی غمگین بودم. ارابه ای آمد و بیرون در به انتظار ایستاد. چمدانم را در آن گذاشتند. مادرم گفت:
- خداحافظ، دیوید. به زودی به خانه خواهی آمد و در آن موقع پسر خوبی خواهی شد.
دوشیزه مورد استون گفت:
- کلارا، بگذار پسرک برود.
مرا به سمت ارابه برد. سوار شدم و از آنجا دور شدیم.

فصل سوم

گاری مرا به «یارموث» برد. آقای بارکیس آن را می راند و پرسشهایی درباره پیگوتی می کرد. او می خواست با پیگوتی ازدواج کند ولی می ترسید با او

صفحه 11 از 109