نام کتاب: دیوید کاپرفیلد
خیلی عصبانی شد و دوباره مرا زد. روی زمین افتادم. پس از آن از اتاق بیرون رفت. کلید را در قفل چرخاند و با خود برد.
خانه ساکت بود و نمی توانستم صدایی بشنوم. مادرم به اتاق نیامد. کاملا تنها بودم.
صبح سپری شد، بعد از ظهر و عصر هم گذشت و شب رسید، و من همچنان تنها بودم.
آن وقت صدای پای کسی را شنیدم. کلید چرخید و دوشیزه مورد استون وارد اطاق شد. کمی غذا داد ولی با من حرفی نزد. روز بعد دوباره آمد و گفت:
- می توانی در باغ قدم بزنی.
به پیاده روی رفتم. تا پنج روز همین طور گذشت. مادرم را ندیدم و فقط دوشیزه مورد استون به دیدنم می آمد. کلید دست او بود و من نمی توانستم اتاقم را ترک کنم.
بعد پیگوتی آمد. در بسته بود و او از پشت در حرف می زد.
گفتم:
- پیگوتی، تو هستی؟
- بله، دیوید.
او گریه می کرد، من هم گریه می کردم.
پرسیدم: -مگر مادرم با من قهر است؟
- نه، قهر نیست.
- چه به سر من خواهد آمد؟
- باید به مدرسه بروی. نزدیک لندن است.
-کی به مدرسه خواهم رفت؟
- فردا صبح. صدایم را می شنوی؟

صفحه 10 از 109