نام کتاب: خانه کج
دیوانه وار کند می‌گذشت.
بیست دقیقه به وقت در ماریو بودم. سوفیا تنها پنج دقیقه تأخیر داشت.
دیدار مجدد عزیزی که مدت‌ها او را ندیده اید، اما همواره در ذهن شما بوده است، همیشه با هیجان و تکان همراه است. سر انجام سوفیا از درهای گردان وارد شد. لحظات اول دیدار ما کاملا جدی و خشک برگزار شد. او سیاه پوش بود. بیشتر زن‌ها لباس سیاه می‌پوشند اما او به نشانه عزا سیاه پوشیده بود و این مرا تکان داد و متعجب از این که سوفیا چگونه می‌تواند در شمار زنانی باشد که حتی برای نزدیکترین خویشاوند خود سیاه بپوشند. ابتدا چیزی نوشیدیم و سپس میزی را انتخاب کردیم و پشت آن نشستیم. گفتگوی ما کم کم گرم و پرشور شد. درباره دوستانمان در روزهایی که قاهره بودیم حرف زدیم. ظاهر گفتگو کمی ساختگی بود، اما از این که صحبت را با آن موضوع ناراحت کننده شروع کنیم ما را بر حذر می‌داشت. سر انجام من از مرگ پدربزرگ اظهار تأسف کردم و سوفیا به آرامی گفت: خیلی ناگهانی بود.
او دوباره موضوع را به خاطرات قاهره کشید. ناراحت بودم، احساس می‌کردم موضوعی، منظورم چیزی غیر از بی‌لطفی و سردی نخستین لحظه برخورد و دیدارمان در بین است. چیزی ناراحت کننده احساس می‌کردم. فکر می‌کردم موضوع مربوط به من است. آیا می‌خواست بگوید در آن مدت با کس دیگری که برایش بیش از من با ارزش بوده است آشنا شده است؟ یا می‌خواست به من بگوید احساسش نسبت به من غلط بوده است؟ به هر حال نمی‌توانستم باور کنم چنین چیزی به من بگوید. یعنی در واقع نمی‌دانستم از چه

صفحه 7 از 249