روز بیشتر و ژرفتر میشد.
در یک روز آرام و ابری سپتامبر وارد انگلیس شدم. برگهای درختان در روشنایی شامگاه طلایی رنگ بودند. و گهگاهی نیز نسیمی میوزید. از فرودگاه برای سوفیا تلگرافی زدم: هم اکنون وارد - لطفا ساعت 9 رستوران ماریو - شام بخوریم، چارلز.
ساعتی بعد نشسته بودم و «تایمز» را میخواندم. ستون ازدواج، تولد، مرگ و میر را مرور میکردم که چشمم به کلمه لئونیدز افتاد: با کمال تأسف امروز نوزده سپتامبر در عمارت «سه شیروانی» واقع در سوینلی دین، اریستاد لئونیدز همسر محبوب * براندا *، لئونیدز در سن هشتاد و هشت سالگی درگذشت. و در زیر آن مطلب دیگری با این مضمون به چشم میخورد. لئونیدزها - فوت ناگهانی اریستاد لئونیدز در خانه اش واقع در عمارت سه شیروانی در سوینلی دین.
فرزندان و نوههای عزیزش شدیدا سوگوارند. لطفا گلها به کلیسای «سنت اولدز» در سوینلی دین ارسال گردد.
آن دو آگهی کمی عجیب و غیر عادی به نظر میرسیدند. گفتی هردوی آنها وجود واقعهای را کتمان می کنند. به هرحال فکر اصلی من متوجه سوفیا بود. با شتاب تلگراف دوم را فرستادم: هم اکنون از مرگ پدربزرگ آگاه، خیلی متأسف. بگو چه وقت میتوانم تو را ببینم. چارلز.
ساعت شش بعدازظهر، تلگرافی از سوی سوفیا به خانه پدرم رسید: ساعت نه. رستوران * ماریو * خواهم بود. سوفیا.
فکر دیدار دوباره سوفیا مرا هم عصبی و هم تهییج کرده بود. زمان،
در یک روز آرام و ابری سپتامبر وارد انگلیس شدم. برگهای درختان در روشنایی شامگاه طلایی رنگ بودند. و گهگاهی نیز نسیمی میوزید. از فرودگاه برای سوفیا تلگرافی زدم: هم اکنون وارد - لطفا ساعت 9 رستوران ماریو - شام بخوریم، چارلز.
ساعتی بعد نشسته بودم و «تایمز» را میخواندم. ستون ازدواج، تولد، مرگ و میر را مرور میکردم که چشمم به کلمه لئونیدز افتاد: با کمال تأسف امروز نوزده سپتامبر در عمارت «سه شیروانی» واقع در سوینلی دین، اریستاد لئونیدز همسر محبوب * براندا *، لئونیدز در سن هشتاد و هشت سالگی درگذشت. و در زیر آن مطلب دیگری با این مضمون به چشم میخورد. لئونیدزها - فوت ناگهانی اریستاد لئونیدز در خانه اش واقع در عمارت سه شیروانی در سوینلی دین.
فرزندان و نوههای عزیزش شدیدا سوگوارند. لطفا گلها به کلیسای «سنت اولدز» در سوینلی دین ارسال گردد.
آن دو آگهی کمی عجیب و غیر عادی به نظر میرسیدند. گفتی هردوی آنها وجود واقعهای را کتمان می کنند. به هرحال فکر اصلی من متوجه سوفیا بود. با شتاب تلگراف دوم را فرستادم: هم اکنون از مرگ پدربزرگ آگاه، خیلی متأسف. بگو چه وقت میتوانم تو را ببینم. چارلز.
ساعت شش بعدازظهر، تلگرافی از سوی سوفیا به خانه پدرم رسید: ساعت نه. رستوران * ماریو * خواهم بود. سوفیا.
فکر دیدار دوباره سوفیا مرا هم عصبی و هم تهییج کرده بود. زمان،
Brenda<br /> Mario