با تعجب پاسخ دادم: خوب است.
- از بچگی او را میشناسم. مادرت را هم خیلی خوب میشناختم. تو تقریبا شبیه او هستی. برای کمک به ما آمدهای، یا برای کار دیگری؟
تقریبا با ناراحتی پاسخ دادم: امیدوارم بتوانم کمکی بکنم.
- بله، با کمی کمک موفق میشویم. خانه پر از پلیس است. آنان همه جا را میگردند. بعضی از رشتههای پلیسی را دوست ندارم. بچهای که خوب درس خوانده و به مدرسه خوب رفته نباید پلیس بشود. یک روز پسر «مایر اکسیل» را دیدم که پلیس راهنمایی شده بود. آن قدر خودش را گرفته بود که فکر میکردی انگار او نیست.
رویش را به سوفیا کرد و گفت: «نهنه» تو را میخواست .
- چه دردسری، میروم تلفن کنم.
سوفیا با شتاب به سوی ساختمان روان شد. خانم درهاویلند هم برگشت و در همان مسیر آهسته شروع به قدم زدن کرد. من هم همراهش به راه افتادم.
- نمیدانم بدون «تهیه» ما چه کار میتوانستیم بکنیم. اینجا همه «تهیه» دارند. آنان میآیند و میشویند و اتو میکنند و تمام کارهای خانه را میکنند. باوفا هم هستند. خیلی سال پیش این «هنیه» را خودم انتخاب کردم.
ایستاد، شاخه پیچکی را با بیرحمی از ریشه درآورد و گفت: علفهای هرزه! اینها بدترین هستند. میپیچند و نمیتوانی تمامشان را بکنی. زیر زمین ریشه میدوانند.
او با پاشنه کفش علفهای سبز را هم بیرحمانه له کرد و در حالی که به ساختمان نگاه میکرد گفت: خیلی بد است، چارلز هیوارد. پلیس
- از بچگی او را میشناسم. مادرت را هم خیلی خوب میشناختم. تو تقریبا شبیه او هستی. برای کمک به ما آمدهای، یا برای کار دیگری؟
تقریبا با ناراحتی پاسخ دادم: امیدوارم بتوانم کمکی بکنم.
- بله، با کمی کمک موفق میشویم. خانه پر از پلیس است. آنان همه جا را میگردند. بعضی از رشتههای پلیسی را دوست ندارم. بچهای که خوب درس خوانده و به مدرسه خوب رفته نباید پلیس بشود. یک روز پسر «مایر اکسیل» را دیدم که پلیس راهنمایی شده بود. آن قدر خودش را گرفته بود که فکر میکردی انگار او نیست.
رویش را به سوفیا کرد و گفت: «نهنه» تو را میخواست .
- چه دردسری، میروم تلفن کنم.
سوفیا با شتاب به سوی ساختمان روان شد. خانم درهاویلند هم برگشت و در همان مسیر آهسته شروع به قدم زدن کرد. من هم همراهش به راه افتادم.
- نمیدانم بدون «تهیه» ما چه کار میتوانستیم بکنیم. اینجا همه «تهیه» دارند. آنان میآیند و میشویند و اتو میکنند و تمام کارهای خانه را میکنند. باوفا هم هستند. خیلی سال پیش این «هنیه» را خودم انتخاب کردم.
ایستاد، شاخه پیچکی را با بیرحمی از ریشه درآورد و گفت: علفهای هرزه! اینها بدترین هستند. میپیچند و نمیتوانی تمامشان را بکنی. زیر زمین ریشه میدوانند.
او با پاشنه کفش علفهای سبز را هم بیرحمانه له کرد و در حالی که به ساختمان نگاه میکرد گفت: خیلی بد است، چارلز هیوارد. پلیس