حرفهایم را میشنید. لحظهای عصبی شدم، فکر کردم شاید اصلا حرفهایم را نمیشنود. گفتم: گوش کن، تنها کاری که قصد ندارم در حال حاضر بکنم این است که از تو درخواست ازدواج کنم. فکر میکنم کار درستی نباشد. اول این که شاید تو تغییر عقیده بدهی و مرا از یاد ببری. و یا اتفاقی برای من بیفتد و ناخواسته گرفتار زن نابابی شوم و ... اگر حالا با عجله تصمیم بگیریم و ازدواج کنیم، با این مأموریتها و اوضاع و احوال، باید بیدرنگ از هم جدا شویم. یا این که نامزد کنیم و مدت زیادی منتظر بمانیم که من نمیتوانم تحمل کنم. و یا شاید فردی دیگر سر راه تو قرار بگیرد و من میل ندارم تو مجبور به وفاداری با من باشی. میدانی، ما در سرزمینی بیگانه و در شرایط بحرانی زندگی میکنیم. قرارها و ازدواجهای زیادی دور و برمان بسته یا شکسته میشوند ... دوست دارم تو به وطن برگردی. با آزادی و به راحتی به دوروبر خود نگاه کنی، به دنیا بنگری و بتوانی درباره آنچه دلخواه توست تصمیم بگیری. سوفیا! بین من و تو آنچه هست پایدار میماند و من ازدواجی جز این نمیخواهم.
سوفیا گفت: من هم همین طور.
گفتم: از سویی دیگر، فکر میکنم بهتر است به تو مجال بدهم درباره من و طرز فکر و احساسم مطالعه و فکر کنی.
سوفیا زیر لب گفت: اما بدون بیان احساسات و عشق و دوستی ...
- عزیزم، چرا متوجه نیستی؟ من دارم سعی میکنم به تو نگویم دوستت دارم؟!
حرفم را برید و گفت: می فهمم چارلز، و من روش خنده دار تو را در این کار دوست دارم. بسیار خوب، وقتی برگشتی، میتوانی به دیدنم
سوفیا گفت: من هم همین طور.
گفتم: از سویی دیگر، فکر میکنم بهتر است به تو مجال بدهم درباره من و طرز فکر و احساسم مطالعه و فکر کنی.
سوفیا زیر لب گفت: اما بدون بیان احساسات و عشق و دوستی ...
- عزیزم، چرا متوجه نیستی؟ من دارم سعی میکنم به تو نگویم دوستت دارم؟!
حرفم را برید و گفت: می فهمم چارلز، و من روش خنده دار تو را در این کار دوست دارم. بسیار خوب، وقتی برگشتی، میتوانی به دیدنم