نام کتاب: خانه کج
می‌رسید. در دوردست، انبوه درختان کاج روی تپه، در تاریکی مه آلود اطراف شهر خودنمایی می‌کرد. سوفیا مرا به باغچه متروکی برد. آن جا روی نیمکت چوبی کهنه‌ای نشستیم. گفت: خوب؟
لحنش تشویق کننده نبود. من داستان حضور خود را گفتم. همه را با علاقه گوش کرد. از سیمایش نمی‌شد پی برد به چه فکر می‌کند. اما وقتی سرانجام حرف‌هایم را تمام کردم، آهی کشید و گفت:
- پدرت مرد خیلی زیرکی است.
- آن پیر کهنه کار عقایدی دارد که شخصا فکر می‌کنم افکار و عقاید کهنه‌ای است - اما....
او به میان حرفم دوید: آه، نه. اصلا این طور فکر نکن. این تنها کاری است که ممکن است مفید باشد. چارلز، پدرت می‌داند در مغز من چه می‌گذرد. خیلی بهتر از تو می‌داند.
ناگهان با نومیدی و ناراحتی دست‌هایش را به هم فشرد و گفت: من باید حقیقت را بدانم، باید بدانم.
- از بابت خودمان؟ ولی عزیز...
- نه فقط از بابت خودمان چارلز، به دلیل آنچه که خودم فکر می‌کنم و می‌دانم. باید حقیقت را بدانم. من دیشب به تو نگفتم که، اما حقیقت این است که می‌ترسم.
- می‌ترسی؟
- بله، می‌ترسم. ترس، ترس. پلیس فکر می‌کند، پدرت فکر می‌کند، تو فکر‌میکنی، همه و همه فکر می‌کنند این شخص براندا است.
- خوب، احتمالات، شرایط....
- آه، بله، کاملا. احتمال دارد، ممکن است. اما من وقتی می‌گویم

صفحه 27 از 249