که پی بردم از دیرباز با این احساس آشنا هستم. با دید تازهای به او نگریستم. همه آنچه را در او میدیدم دوست داشتم. موهای مشکی پر پیچش را که مغرورانه روی پیشانیش افشان کرده بود، چشمان آبی گیرایش را، و بینی خوش تراش سربالایش را دوست داشتم. او با آن لباس اداری خوش دوخت خاکستری رنگ، با آن بلوز کرشه سفید در زیر آن لباس، کاملا یک فرد انگلیسی اصیل مینمود. و این مرا سخت به یاد سرزمین و زادگاه خود که سه سالی میشد از آنجا دور بودم میانداخت. من بارها و آشکارا ملیت او را از گفتگوها و بحثهایی که در باره عقاید، علایق و بیعلاقگیها، درباره دوستان و آشنایان همدیگر میکردیم احساس کرده بودم. یعنی در واقع پی برده بودم او یک انگلیسی اصیل است. سوفیا هرگز درباره خانه و خانوادهاش صحبت نمیکرد. همه چیز را درباره من میدانست. همان طور که گفتم گوش خوبی بود، اما من چیز زیادی از او نمیدانستم. حدس میزدم باید خانه و خانواده خوبی داشته باشد، ولی هرگز در آن باره حرفی نمیزد و من تا آن شب هرگز حقیقت را نمیدانستم.
سوفیا پرسید: به چه فکر میکنی؟
با صداقت پاسخ دادم: به تو.
گفت: میدانم.
و بیانش به گونهای بود که گویی میدانست. گفتم: ممکن است دو سال یکدیگر را نبینیم. نمیدانم چه وقت به انگلیس بر میگردم ولی به محض اینکه برگردم، اول کاری که می کنم این است که به دیدن تو بیایم و از تو تقاضای ازدواج کنم.
بیآنکه به من نگاه کند سیگار میکشید و بیچشم برهم زدن
سوفیا پرسید: به چه فکر میکنی؟
با صداقت پاسخ دادم: به تو.
گفت: میدانم.
و بیانش به گونهای بود که گویی میدانست. گفتم: ممکن است دو سال یکدیگر را نبینیم. نمیدانم چه وقت به انگلیس بر میگردم ولی به محض اینکه برگردم، اول کاری که می کنم این است که به دیدن تو بیایم و از تو تقاضای ازدواج کنم.
بیآنکه به من نگاه کند سیگار میکشید و بیچشم برهم زدن