نام کتاب: خانه کج
- فکر می‌کنم. مردی را که کنار در، تنها پشت میز نشسته، می‌بینی؟
نسبتا خوش قیافه است، لباس شخصی پوشیده است.
- بله.
- امروز، وقتی سوار قطار شدم، او در ایستگاه سوینلی دین بود.
- یعنی تا اینجا تو را تعقیب کرده است؟
- بله، گمان می‌کنم. ما همه، چطور آدم می‌تواند تحمل کند، ما همه زیر نظر هستیم. دستور داده اند از خانه بیرون نرویم. اما من تصمیم داشتم تو را ببینم.
چانه کوچک گردش حالتی خاص به خود گرفت و با عصبانیت گفت:
- از پنجره حمام خارج شدم و از راه آب بیرون آمدم.
کمی درنگ کرد و ادامه داد: عزیزم! پلیس خیلی باهوش است. فهمیدند برای تو تلگراف زده‌ام. خوب ایرادی ندارد، اکنون که پیش هم هستیم... اما از این پس باید دست تنها بازی کنیم.
دوباره درنگ کرد و بعد افزود: بدبختانه شکی نیست که ما یکدیگر را دوست داریم.
- مطمئنا، ولی نگو بدبختانه. من و تو جنگ جهانی را پشت سر گذاشته ایم. از خطرهای زیادی جان به در برده ایم. و من نمی‌فهمم چرا مرگ یک پیرمرد - راستی چند سال داشت؟
- هشتاد و هفت.
- بله، در روزنامه نوشته بودند. اگر از من می‌پرسی، او فقط از پیری مرده‌است. هر پزشک مجربی این واقعیت را می‌پذیرد.
- اگر پدربزرگم را دیده بودی، تعجب می‌کردی که از چیزی بمیرد!

صفحه 11 از 249