نام کتاب: خانه کج
- حتی اگر اشتباه هم نکرده باشد مهم نیست.
- تا زمانی که معلوم نشود چه کسی او را کشته است، باید صبر کنیم. تا زمانی که آن شخص شناخته شود.
- یعنی چه، سوفیا؟
- خیلی بد است که این طور میگویم. ولی آدم باید درست باشد و حقیقت را بگوید.
او بر حرفی که می‌خواستم بپرسم پیشی گرفت و گفت: نه چارلز، بیشتر از این حرفی نمی‌زنم. نباید بیش از این در این باره صحبت کرد. تصمیم داشتم امشب به این جا بیایم و تو را ببینم و خودم موضوع را به تو بگویم. تا وضع روشن نشود، ما هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم.
- پس حداقل با من حرف بزن. سرش را تکان داد و گفت: نمی‌خواهم حرف بزنم.
- اما، سوفیا!
- نه، چارلز. نمی‌خواهم تو خانواده مرا از دید من بشناسی. می خواهم تو ما را از نقطه نظر افراد خارج از خانه مان و دیگران بشناسی.
- و من چطور می توانم این کار را بکنم؟
برقی عجیب در آبی چشمانش درخشید. نگاهی به من کرد و گفت: می‌توانی از پدرت جویا شوی.
در قاهره به سوفیا گفته بودم پدرم معاون کمیسریای اسکاتلندیارد است. و او هنوز در آن بخش بود. از حرفهایش احساس سردی و سنگینی خاصی کردم.
- پس موضوع به آن بدی است؟

صفحه 10 از 249