نام کتاب: جین ایر
مخاطبش جواب داد: «اما همیشه چنین فکرهایی در سرش بوده . غالبا عقیده ام راجع به این بچه را به خانم گفته ام، و خانم با نظر من موافق بوده. موجود کوچک توداری است؛ هرگز دختری به این سن اینقدر مرموز ندیده ام.» .
بسی جوابی نداد، اما کمی بعد، در حالی که مرا مخاطب قرار داده بود، گفت: «باید متوجه باشی، دختر جان، که تو تحت کفالت خانم رید هستی؛ او از تو نگهداری میکند. اگر ناچار بشود تو را بیرون کند مجبور خواهی شد به گداخانه بروی.»
در جواب او چیزی نداشتم بگویم؛ این حرفها برای من تازگی نداشت. تا آنجا که یادم می آمد، از اول زندگیم به این مطلب زیاد اشاره می شد. این سرکوفت من به علت این که نانخور زیادی هستم در گوشم به صورت صدای یکنواخت دائمی درآمده بود؛ صدایی بود خیلی دردآور و خرد کننده اما برای من چندان قابل فهم نبود.
دوشیزه ابوت دنبال حرف او را گرفت: «حالا که خانم از راه لطف اجازه داده تو با آقا و خانم های رید بزرگ بشوی نباید خودت را با آنها برابر بدانی. آنها پول زیادی دارند. و تو هیچ پولی نداری. تو در حدی هستی که باید تواضع کنی، و سعی کنی در نظر آنها خوشایند باشی.»
و بسی هم با لحنی که دیگر خشونت آمیز نبود در ادامه حرفهای او گفت: «هر چه ما می گوییم به صلاح توست. باید سعی کنی مفید و خوشایند باشی تا این که شاید اطاقی در اینجا به تو بدهند، اما اگر تندخو و بی ادب باشی من مطمئن هستم خانم تو را از خانه بیرون خواهد انداخت.»
دوشیزه ابوت گفت: «از این گذشته، خداوند او را مجازات خواهد کرد؛ ممکن است در وسط عصبانیت و داد و فریادش جان او را بگیرد، و بعد معلوم است به کجا می رود. بیا، بسی، او را همین جا می گذاریم بماند. دل و جرأتش از من خیلی بیشترست. وقتی تنها هستی دعا هایت را بخوان، دوشیزه ایر، چون اگر توبه نکنی ممکن است چیزی از سوراخ بخاری بیاید و تو را ببرد.»
رفتند، و در را هم پشت سرشان قفل کردند.

صفحه 9 از 649