آن کلفت فریاد کشید: «شرم کن! خجالت بکش! دوشیزه ایر، چقدر زشت است که آدم یک نجیب زاده جوان، پسر ولینعمتش، ارباب جوانش را بزند!»
- «ارباب! چطور ممکن است او ارباب من باشد؟ آیا من خدمتکارم؟»
- «نه؛ تو کمتر از خدمتکار هستی چون برای امرار معاش خودت کاری انجام نمی دهی. بنشین، و یک قدری راجع به کار زشتی که کرده ای فکر کن.» .
در این موقع آنها مرا به اطاقی که خانم رید اشاره کرده بود آورده و روی یک چهار پایه نشانده بودند. یک انگیزه ناگهانی مرا مثل فنر از جایم بلند کرد اما دو جفت دست آنها فورا مرا همانجا نگه داشتند.
بسی گفت: «اگر ساکت ننشینی باید تو را ببندیم. دوشیزه ابوت، بند جورابت را به من امانت بده؛ اگر فقط بند جوراب من باشد آن را به آسانی پاره میکند.»
دوشیزه ابوت پای چاق خود را که همیشه نوار زخم بندی به آن بسته بود جلو آورد. این آمادگی ها برای بستن من و رفتارهای بیرحمانه دیگری که حدس می زدم بعد از این با من میکردند کمی از آن حالت خشم هیجان آمیز من کاست.
گریه کنان گفتم: «بند جورابتان را در نیاورید، از جایم تکان نخواهم خورد.»
برای تأکید بیشتری بر قول خودم، با دست هایم کمک کردم تا وضع نشستنم روی چهار پایه درست باشد. بعد بیحرکت نشستم. .
و بسی گفت: «مواظب باش تکان نخوری.»
موقعی که مطمئن شد خشم من به راستی فرونشسته رهایم کرد. بعد او و دوشیزه ابوت، در حالی که دستهای خود را زیر بغل زده بودند، مقابل من ایستادند. با تردید و حیرت به من نگاه میکردند مثل این که در سلامت عقل من شک داشتند.
عاقبت بسی رو به آن ندیمه کرده گفت: «قبلا هیچوقت از این جور کارها نمیکرد.»
- «ارباب! چطور ممکن است او ارباب من باشد؟ آیا من خدمتکارم؟»
- «نه؛ تو کمتر از خدمتکار هستی چون برای امرار معاش خودت کاری انجام نمی دهی. بنشین، و یک قدری راجع به کار زشتی که کرده ای فکر کن.» .
در این موقع آنها مرا به اطاقی که خانم رید اشاره کرده بود آورده و روی یک چهار پایه نشانده بودند. یک انگیزه ناگهانی مرا مثل فنر از جایم بلند کرد اما دو جفت دست آنها فورا مرا همانجا نگه داشتند.
بسی گفت: «اگر ساکت ننشینی باید تو را ببندیم. دوشیزه ابوت، بند جورابت را به من امانت بده؛ اگر فقط بند جوراب من باشد آن را به آسانی پاره میکند.»
دوشیزه ابوت پای چاق خود را که همیشه نوار زخم بندی به آن بسته بود جلو آورد. این آمادگی ها برای بستن من و رفتارهای بیرحمانه دیگری که حدس می زدم بعد از این با من میکردند کمی از آن حالت خشم هیجان آمیز من کاست.
گریه کنان گفتم: «بند جورابتان را در نیاورید، از جایم تکان نخواهم خورد.»
برای تأکید بیشتری بر قول خودم، با دست هایم کمک کردم تا وضع نشستنم روی چهار پایه درست باشد. بعد بیحرکت نشستم. .
و بسی گفت: «مواظب باش تکان نخوری.»
موقعی که مطمئن شد خشم من به راستی فرونشسته رهایم کرد. بعد او و دوشیزه ابوت، در حالی که دستهای خود را زیر بغل زده بودند، مقابل من ایستادند. با تردید و حیرت به من نگاه میکردند مثل این که در سلامت عقل من شک داشتند.
عاقبت بسی رو به آن ندیمه کرده گفت: «قبلا هیچوقت از این جور کارها نمیکرد.»