به مامان بود، و اما برای دزدکی رفتنت به پشت پرده و نگاهی که الان یکی دو دقیقه است در چشم هایت می خوانم، موش کثیف!»
چون به فحش های جان رید عادت داشتم فکر جواب دادن او را اصلا به سرم راه ندادم تمام توجهم به این بود که چطور ضربه بعد از این فحش را تحمل کنم.
پرسید: «پشت پرده چکار میکردی؟»
- «کتاب می خواندم.»
- «کتاب را نشان بده.»
به طرف پنجره برگشتم و کتاب را از آنجا آوردم.
- «تو حق نداری کتابهای ما را برداری. مامان می گوید تو در اینجا فقط یک نان خور زیادی هستی. هیچ پولی نداری. پدرت برایت چیزی نگذاشته؛ باید بروی گدایی نه این که با اشراف زاده هایی مثل ما زندگی کنی؛ همان غذایی را بخوری که ما می خوریم و خرج لباست را هم مامان بدهد. حالا به تو یاد می دهم که زیرورو کردن قفسه کتابهای من یعنی چه - چون آنها به من تعلق دارند؛ تمام خانه به من تعلق دارد، یا چند سال دیگر مال من خواهد شد. برو کنار دیوار، دور از آینه و پنجره ها، بایست.»
این کار را کردم. البته اول منظور او را نفهمیدم اما وقتی کتاب را برداشت، آن را سبک و سنگین کرد و طوری ایستاد که آن را به طرف من پرتاب کند، از روی غریزه خواستم خودم را کنار بکشم و در همین حال از ترس فریادی کشیدم. اما هنوز کاملا جایم را تغییر نداده بودم که کتاب پرتاب شد و به من خورد. طوری افتادم که سرم به در خورد و شکست. خون جاری شد. احساس درد شدیدی کردم. وحشتم که به اوج رسیده بود جایش را به حالت دیگری داد؛ گفتم: «پسر شرور و بیرحم. تو مثل یک قاتل - مثل یک کارفرمای ظالم - هستی. به امپراتورهای روم می مانی!»
تاریخ روم به قلم گلد اسمیت را خوانده بودم، و درباره نرون، کالیگولا و غیره اطلاعاتی داشتم و البته پیش از این حادثه چنین مقایسه ای را در فکر خودم میکردم و گمان نداشتم هیچوقت بتوانم آن را با صدای بلند به زبان بیاورم.
چون به فحش های جان رید عادت داشتم فکر جواب دادن او را اصلا به سرم راه ندادم تمام توجهم به این بود که چطور ضربه بعد از این فحش را تحمل کنم.
پرسید: «پشت پرده چکار میکردی؟»
- «کتاب می خواندم.»
- «کتاب را نشان بده.»
به طرف پنجره برگشتم و کتاب را از آنجا آوردم.
- «تو حق نداری کتابهای ما را برداری. مامان می گوید تو در اینجا فقط یک نان خور زیادی هستی. هیچ پولی نداری. پدرت برایت چیزی نگذاشته؛ باید بروی گدایی نه این که با اشراف زاده هایی مثل ما زندگی کنی؛ همان غذایی را بخوری که ما می خوریم و خرج لباست را هم مامان بدهد. حالا به تو یاد می دهم که زیرورو کردن قفسه کتابهای من یعنی چه - چون آنها به من تعلق دارند؛ تمام خانه به من تعلق دارد، یا چند سال دیگر مال من خواهد شد. برو کنار دیوار، دور از آینه و پنجره ها، بایست.»
این کار را کردم. البته اول منظور او را نفهمیدم اما وقتی کتاب را برداشت، آن را سبک و سنگین کرد و طوری ایستاد که آن را به طرف من پرتاب کند، از روی غریزه خواستم خودم را کنار بکشم و در همین حال از ترس فریادی کشیدم. اما هنوز کاملا جایم را تغییر نداده بودم که کتاب پرتاب شد و به من خورد. طوری افتادم که سرم به در خورد و شکست. خون جاری شد. احساس درد شدیدی کردم. وحشتم که به اوج رسیده بود جایش را به حالت دیگری داد؛ گفتم: «پسر شرور و بیرحم. تو مثل یک قاتل - مثل یک کارفرمای ظالم - هستی. به امپراتورهای روم می مانی!»
تاریخ روم به قلم گلد اسمیت را خوانده بودم، و درباره نرون، کالیگولا و غیره اطلاعاتی داشتم و البته پیش از این حادثه چنین مقایسه ای را در فکر خودم میکردم و گمان نداشتم هیچوقت بتوانم آن را با صدای بلند به زبان بیاورم.