نام کتاب: جین ایر
شب های زمستان، وقتی سرحال بود و وقتی میز اتوی خود را کنار بخار دایه خانه می گذاشت و به ما اجازه می داد دور آن بنشینیم، برایمان نقل می کرد. ضمن قصه گفتن توری لباس های خانم رید را چین دار میکرد یا لبه شبکلاه او را می آراست. در این شب ها توجه مشتاقانه ما را به مطالبی درباره دوستی ها و حوادث دلپذیر که از قصه های قدیمی پریان و منظومه های قدیمی تر گرفته بود جلب میکرد. گاهی هم (به طوری که بعدا فهمیدم) از روی صفحاتی از کتاب داستان پاملا، وهنری، کنت مورلند برایمان قصه میگفت.
در حالی که کتاب بی ویک روی زانویم بود حس میکردم خوشبختم؛ دست کم به خیال خودم خوشبختم. هیچ واهمه ای نداشتم جز این که اتفاقی آن احساس خوشبختی را قطع کند، و آن اتفاق خیلی زود رخ داد: در اطاق صبحانه باز شد؛ فریاد جان رید را شنیدم: «آهای! مادام تنه لش!»
بعد مکثی کرد. دید اطاق ظاهرا خالی است. آن وقت گفت: «این ابلیس کجاست؟ لیزی! جیورجی! (خواهران خود را صدا میکرد) جین اینجا نیست. به مامان بگویید توی این باران از خانه فرار کرده رفته - جانور موذی!»
فکر کردم خوب است پرده بکشم. با تمام وجودم آرزو میکردم که او نتواند مخفیگاهم را کشف کند؛ جان رید هم نتوانست مرا پیدا کند؛ هم چشمش خوب کار نمی کرد و هم فکرش، اما الیزا به محض آن که از جلوی در سر خود را به داخل آورد فورا گفت: «حتما روی سکوی کنار پنجره، جلوی درست، جانم.»
و من بلافاصله بیرون آمدم چون از تصور این که این به اصطلاح «ارباب، جان» مرا از آنجا بیرون بکشد بر خودم لرزیدم. با ترس آمیخته با شرم و ناشیگری پرسیدم: «چه می خواهید؟»
جوابش این بود : «بگو «(چه می خواهید، ارباب رید)».از تو می خواهم بیایی اینجا»
و در حالی که روی یکی از مبل ها می نشست با ژست مخصوصی به من فهماند که نزدیک بروم و مقابل او بایستم.
جان رید یک دانش آموز چهارده ساله، یعنی چهار سال بزرگتر از من، بود چون من فقط ده سال داشتم. نسبت به سن خودش تنومند و فربه بود. پوست تیره رنگ و نا سالمی داشت. صورتش بزرگ، خطوط چهره اش درشت،

صفحه 4 از 649