نام کتاب: جین ایر
مشتم تا آنجا که قدرت داشتم ضربه شدیدی به آن زدم . وقتی دیدم که آن ضربه یا حالت نگاهم او را ترسانده میل شدیدی در خود حس کردم که از این امتیازم برای دادن پیشنهاد آشتی استفاده کنم اما حالا دیگر دیر شده و او خود را به مامانش رسانیده بود. شنیدم با لحن گریه آلودی شروع به شکایت کرده گفت که چطور «آن جین ایر کثیف مثل یک گربه وحشی به من پریده» و...
مادرش با لحن نسبتا خشنی حرفهای او را قطع کرده گفت: «جان، راجع به او با من حرف نزن. به تو گفتم نزدیک او نرو؛ ارزش این را ندارد که به او اعتنا کنی. من نمی توانم موافق باشم که تو با خواهرهایت با او معاشرت کنید.»
و در این موقع ، در حالی که از روی ستون نرده به آن طرف خم شده بودم، یک دفعه فریاد کشیدم: «آنها خودشان ارزش این را ندارند که با من معاشرت کنند.»
خانم رید نسبتا تنومند بود اما وقتی این جمله عجیب و گستاخانه مرا شنید به چابکی از پله ها بالا آمد، مثل یک گردباد مرا با خود کشاند و به دایه خانه برد. در آنجا مرا روی لبه تختخوابم پرت کرد و با لحن مؤکد و محکمی به من گفت: «اگر جرأت داری از این جایی که هستی بلند شو و تا آخر امروز یک کلمه دیگر حرف بزن.»
از او پرسیدم: «اگر آقای رید زنده بود به شما چه می گفت ؟» و این سؤال تا اندازه ای غیرارادی بود. می گویم. تا اندازه ای غیرارادی چون ظاهرا مثل این بود که زبانم بدون رضایت اراده ام کلماتی را ادا می کند. در اینجا کلماتی از دهانم خارج شد که تحت اختیار اراده ام نبودند.
خانم رید، که به نفس نفس افتاده بود، گفت: «چی؟» در چشمان خاکستری همیشه آرام و بیروح او حالتی شبیه ترس و اضطراب مشاهده کردم . دست خود را از بازویم برداشت و به من خیره شد، گفتی که در حقیقت نمی دانست من آدمیزادم یا یک روح پلید. بایستی آنچه را گفتم به یک جایی برسانم. این بود که به دنبال آن جمله افزودم: «دائیم، رید، در آسمان است و می تواند تمام افکار و رفتار شما را ببیند؛ بابا و مامانم هم همینطور. آنها میدانند که شما چطور تمام روز مرا در اینجا حبس کرده اید، و چطور آرزوی

صفحه 30 از 649