4
از گفت و گویم با آقای لوید و از حرفهای میان بسی و ابوت که شرح آن را دادم تا به آن حد امیدوار شده بودم که آرزو می کردم زودتر خوب بشوم. تغییر وضع نزدیک به نظر می رسید؛ مشتاق و منتظر، اوقات خود را در سکوت می گذرانیدم. با این حال، انتظار به طول انجامید. روزها و هفته ها گذشت. من وضع عادی سلامت خود را بازیافته بودم، اما از موضوعی که تمام فکر و ذکر مرا مشغول داشته بود خبری نبود. خانم رید گاهگاهی با چشمان غضبناک به من نگاه می کرد اما به ندرت مرا مخاطب قرار می داد. از زمان بیماریم به بعد خط فاصل مشخص تری میان من و فرزندان خود کشیده بود؛ اطاق خواب بسیار کوچکی برایم در نظر گرفته بود که در آن تنها بخوابم. محکومم کرده بود به این که تنها غذا صرف کنم و اوقاتم را در دایه خانه بگذرانم و حال آن که دایی زاده هایم دائما در اطاق نشیمن بودند. در عین حال، راجع به مدرسه رفتنم هیچ اشاره ای نمی کرد. با وجود این، یک احساس باطنی به من میگفت که او به طور قطع بودن من با خودش در زیر یک سقف را دیگر تحمل نخواهد کرد چون حالا وقتی روی خود را به من می کرد نگاهش بیشتر از همیشه نفرت زایل نشدنی و ریشه دار او را نشان میداد.
الیزا و جیورجیانا معلوم بود طبق دستوری که به آنها داده شده حتی الامکان با من کم حرف می زدند. جان وقتی مرا میدید شکلک در می آورد؛ یک بار سعی کرد مرا بزند اما من فورا در مقابل او ایستادم و از خودم دفاع کردم؛ و او، بیمناک از همان احساس خشم شدید و طغیان نا امیدانه که قبلا باعث خرابی حال من شده بود، بهتر دانست خود را کنار بکشد. در حالی که به من دشنام می داد و با قاطعیت می گفت: «جین بینی ام را شکست!» به سرعت از من دور شد. در واقع بینی اش را هدف گرفتم و با
از گفت و گویم با آقای لوید و از حرفهای میان بسی و ابوت که شرح آن را دادم تا به آن حد امیدوار شده بودم که آرزو می کردم زودتر خوب بشوم. تغییر وضع نزدیک به نظر می رسید؛ مشتاق و منتظر، اوقات خود را در سکوت می گذرانیدم. با این حال، انتظار به طول انجامید. روزها و هفته ها گذشت. من وضع عادی سلامت خود را بازیافته بودم، اما از موضوعی که تمام فکر و ذکر مرا مشغول داشته بود خبری نبود. خانم رید گاهگاهی با چشمان غضبناک به من نگاه می کرد اما به ندرت مرا مخاطب قرار می داد. از زمان بیماریم به بعد خط فاصل مشخص تری میان من و فرزندان خود کشیده بود؛ اطاق خواب بسیار کوچکی برایم در نظر گرفته بود که در آن تنها بخوابم. محکومم کرده بود به این که تنها غذا صرف کنم و اوقاتم را در دایه خانه بگذرانم و حال آن که دایی زاده هایم دائما در اطاق نشیمن بودند. در عین حال، راجع به مدرسه رفتنم هیچ اشاره ای نمی کرد. با وجود این، یک احساس باطنی به من میگفت که او به طور قطع بودن من با خودش در زیر یک سقف را دیگر تحمل نخواهد کرد چون حالا وقتی روی خود را به من می کرد نگاهش بیشتر از همیشه نفرت زایل نشدنی و ریشه دار او را نشان میداد.
الیزا و جیورجیانا معلوم بود طبق دستوری که به آنها داده شده حتی الامکان با من کم حرف می زدند. جان وقتی مرا میدید شکلک در می آورد؛ یک بار سعی کرد مرا بزند اما من فورا در مقابل او ایستادم و از خودم دفاع کردم؛ و او، بیمناک از همان احساس خشم شدید و طغیان نا امیدانه که قبلا باعث خرابی حال من شده بود، بهتر دانست خود را کنار بکشد. در حالی که به من دشنام می داد و با قاطعیت می گفت: «جین بینی ام را شکست!» به سرعت از من دور شد. در واقع بینی اش را هدف گرفتم و با