نام کتاب: جین ایر
«پاهایم مجروح، اندامهایم خسته؛
راه طولانی است، و کوهها غریب و متروک؛
به زودی شفق از آسمان ملال انگیز و تهی از ماه
برفراز معبر کودک یتیم بینوا ناپدید میشود.
چرا مرا به جایی چنین دور و چنین متروک
به گستره خلنگ زارها و کنار انبوه صخره های کبود فرستادند؟
مردمان، سنگدل اند، و فرشتگان مهربان
تنها گام زدن های کودک یتیم بینوا را به تماشا نشسته اند.
اینک، اما، نسیم آرام شبانه در دوردست می وزد؛
هیچ ابری نیست، و ستارگان شفاف با نور ملایم میدرخشند،
خداوند در پرتو رحمت و عنایت خود، آثار آرامش و امید را
بر کودک یتیم بینوا آشکار می سازد.
حتی اگر از فراز پل شکسته فرو افتم،
یا فریفته روشنائی های دروغین شده، در باتلاق ها راه خود گم کنم،
پدرم، اما، به عهد خود وفا کرده
این کودک یتیم بینوا را در آغوش خواهد گرفت.
اندیشه ای است که مرا نیرو میدهد:
هر چند بیکس و بی پناهم
بهشت، خانه من است، و آرامش را از من دریغ نخواهد داشت؛
دوست کودک یتیم بینوا خداوندست.»

بسی، همچنان که کار خود را تمام می کرد، گفت: «دوشیزه جین بس است، گریه نکن.»
بله، به آتش هم می توانست بگوید: «نسوز!» اما آتش مگر می تواند نسوزد، پس من چگونه می توانستم خود را از رنج کشنده ای که گرفتارش بودم نجات دهم؟
صبح آن روز آقای لوید بار دیگر آمد. وقتی وارد دایه خانه شد گفت: «به به ،. از رختخواب بلند شده ای! خوب، دایه، حالش چطورست؟»

صفحه 22 از 649