نام کتاب: جین ایر
آماده خوابیدن شدند. پیش از آن که خواب بروند نیم ساعتی با هم در گوشی حرف میزدند. چند کلمه ای جسته گریخته از حرفهاشان شنیدم و از مجموع آنها موضوع اصلی را به این صورت استنباط کردم: «چیزهایی به نظرش رسید، همه سفید پوش بودند، و ناپدید شدند» - «سگ سیاه بزرگی پشت سر او بود» - «سه ضربه بلند به در اطاق» - «نوری در محوطه کلیسا درست بالای قبر او» - و... و...
بالاخره هر دو خوابشان برد؛ آتش و شمع خاموش شدند برای من ساعات آن شب در بیداری هولناکی می گذشتند. چشم، گوش و مغز من به یک اندازه زیر نفوذ ترس بودند، ترسی که فقط کودکان می توانند حس کنند.
این حادثه اطاق سرخ به هیچگونه بیماری شدید یا دراز مدتی نیانجامید؛ فقط به اعصابم صدمه زد، چنان صدمه ای که تا امروز هم پیامدهای آن را به صورتهای مختلف در خود حس میکنم. بله، خانم رید، این سوز و گداز های وحشتناک ناشی از رنجهای روحی را نتیجه رفتار تو میدانم. اما باید تو را ببخشم چون نمی دانستی چه میکنی . تو وقتی قلب مرا جریحه دار میکردی تصورت این بود که داری امیال بد مرا ریشه کن میکنی.
روز بعد، هنوز ظهر نشده بود که از رختخواب برخاسته و لباس پوشیده بودم. شالی به خودم پیچیده و در کنار بخاری دایه خانه نشسته بودم. به لحاظ جسمی ضعیف و خسته بودم. اما بدترین جنبه بیماری من ضعف وصف ناپذیر روحیم بود، ضعفی که دائما باعث ریزش اشک های بی صدای من میشد؛ هنوز یک قطره اشک شور را از روی گونه هایم پاک نکرده بودم که قطره دیگری به دنبال آن جاری می شد. با این حال، آن روز فکر میکردم آدم خوشبختی هستم چون هیچکدام از اعضای خانواده رید در خانه نبودند؛ همه آنها به همراه مامانشان با کالسکه بیرون رفته بودند. ابوت هم در اطاق دیگر خیاطی میکرد و بسی، همانطور که به این طرف و آن طرف می رفت، بازیچه ها را بیرون می آورد و کشو ها را مرتب میکرد. گاهی خطاب به من کلمات محبت آمیزی میگفت که به نظرم یک چیز غیرعادی می آمد. من که به یک زندگی پر از سرزنش های بی وقفه و کارهای طاقت فرسای بدون حق شناسی خو گرفته بودم حالا آن محیط بایست قاعدتا برایم مثل بهشت، دلپذیر و آرام شده باشد اما، در

صفحه 19 از 649