نام کتاب: جین ایر
آن مرد پرسید: «خوب، من کی هستم؟»
ضمن این که اسم او را بر زبان می آوردم دستم را هم به او دادم. دستم را گرفت و در حالی که تبسم میکرد، گفت: «حالت به زودی خوب خواهد شد.»
بعد مرا خواباند، و خطاب به بسی گفت که باید خیلی مواظب باشد تا در طول ساعات شب مزاحمتی برای من پیش نیاید. بعد از آن که سفارش های دیگری کرد و گفت که روز بعد هم به من سر خواهد زد، آنجا را ترک گفت. من غصه دار شدم چون وقتی او روی صندلی نزدیک بالشم نشسته بود حس میکردم پناهگاه و دوستی دارم، و زمانی که در را پشت سر خود بست تمام اطاق تاریک شد و قلب من فرو ریخت؛ یک غم وصف ناشدنی بر من چیره شد.
بسی با لحن تا اندازه ای ملایم پرسید: «حس میکنی خوابت می آید، دوشیزه؟»
زیاد جرأت نکردم به او جواب منفی بدهم چون بیم داشتم جمله بعدی ممکن است خشونت آمیز باشد، این بود که جواب داد: «سعی خواهم کرد.»
- «دوست داری چیزی بنوشی، می توانی چیزی بخوری؟»
- «نه، متشکرم، بسی.»
- «پس بهتر است من بروم بخوابم چون ساعت از دوازده گذشته. شب اگر چیزی خواستی می توانی مرا صدا بزنی.»
چقدر مؤدب شده بود!! این طرز حرف زدن او به من جرأت داد چیزی از او پرسم: «بسی، من چه ام است؟ مریضم ؟»
- «مثل این که در اطاق سرخ جالت یک دفعه به هم خورد و شروع کردی به فریاد کشیدن. حتما حالت به زودی بهتر خواهد شد.»
بسی به محل سکونت خدمتکاران که نزدیک بود رفت. شنیدم می گوید: «سارا، بیا دایه خانه پیش من بخواب؛ من امشب اصلا جرأت ندارم با آن بچه بینوا تنها بخوابم، ممکن است بمیرد. غش کردن او خیلی عجیب بود؛ نمیدانم اصلا چیزی متوجه میشد یا نه. عمل خانم نسبتا خشونت آمیز بود.»
در حالی که سارا را با خود آورده بود به قسمت من برگشت. هر دوشان

صفحه 18 از 649