بود؛ و آیا من سزاوار مرگ بودم؟ یا شاید سردابه زیر محراب کلیسای گیتس هد مرا به خود می خواند؟ به من گفته بودند آقای رید در این سردابه دفن شده؛ و این فکر مرا به یاد او انداخت؛ با وحشت فزاینده ای به او فکر میکردم. نمی توانستم او را به خاطر بیاورم اما میدانستم که او دائی من بود، میدانستم وقتی یتیم شدم مرا به خانه اش آورده بود، و می دانستم که در آخرین لحظات حیاتش از خانم رید قول گرفته بود که مرا مثل یکی از فرزندان خود تربیت و بزرگ کند. خانم رید احتمالا تصور می کرد به این قول وفادار است و من به جرأت می توانستم بگویم که به این قول خود تا آنجا که طبیعتش اقتضا داشت وفا کرده بود؛ اما چطور می توانست بعد از مرگ شوهر خود واقعاً از حضور یک مداخله جوی سود طلب که از خانواده خودش نیستند و با او هم هیچگونه پیوندی ندارد خوشحال باشد؟ این امر بایستی برای او خیلی کسالت آور بوده باشد که در نتیجه یک قول تحمیل شده برای بچه غریبه ای که نمی توانست او را دوست بدارد مادری کند، و شاید حضور بیگانه ناسازگاری باشد که دائما خودش را داخل جمع خانوادگی او میکند.
فکری به ذهنم خطور کرد و شک نداشتم - هرگز شک نداشتم - که اگر آقای رید زنده بود با من با مهربانی رفتار می کرد. و حالا، همچنان که نشسته بودم ، به رختخواب سفید و دیوارهای تیره نگاه میکردم - ضمنا گاه گاهی هم نظر مجذوبانه ای به آیینه کم فروغ می انداختم - ، کم کم چیزهایی را به یاد آوردم که راجع به مردگان می گویند که: اگر به آخرین خواسته هاشان عمل نشده باشد در قبر های خود معذب اند، به روی زمین برمی گردند تا پیمان شکنان را کیفر بدهند و انتقام مظلومان را بگیرند؛ و فکر کردم روح آقای رید که از اجحافات آن خانواده به خواهرزاده اش به ستوه آمده ممکن است آرامگاه خود را اعم از این که در سردابه کلیسا باشد یا در دنیای ناشناخته مردگان ترک بگوید و در این اطاق در برابر من ظاهر شود. اشک هایم را پاک کردم و جلوی هق هق گریه ام را گرفتم چون میترسیدم مبادا هر گونه نشانه اندوه شدید باعث شود یکی از ارواح برای تسلای خاطر من حرف بزند، و یا یکی از آنها که دور سرشان هاله نورانی است و با دلسوزی عجیبی بالای سر من خم شده از میان تاریکی ظاهر شود. حس کردم این فکر، که به ظاهر
فکری به ذهنم خطور کرد و شک نداشتم - هرگز شک نداشتم - که اگر آقای رید زنده بود با من با مهربانی رفتار می کرد. و حالا، همچنان که نشسته بودم ، به رختخواب سفید و دیوارهای تیره نگاه میکردم - ضمنا گاه گاهی هم نظر مجذوبانه ای به آیینه کم فروغ می انداختم - ، کم کم چیزهایی را به یاد آوردم که راجع به مردگان می گویند که: اگر به آخرین خواسته هاشان عمل نشده باشد در قبر های خود معذب اند، به روی زمین برمی گردند تا پیمان شکنان را کیفر بدهند و انتقام مظلومان را بگیرند؛ و فکر کردم روح آقای رید که از اجحافات آن خانواده به خواهرزاده اش به ستوه آمده ممکن است آرامگاه خود را اعم از این که در سردابه کلیسا باشد یا در دنیای ناشناخته مردگان ترک بگوید و در این اطاق در برابر من ظاهر شود. اشک هایم را پاک کردم و جلوی هق هق گریه ام را گرفتم چون میترسیدم مبادا هر گونه نشانه اندوه شدید باعث شود یکی از ارواح برای تسلای خاطر من حرف بزند، و یا یکی از آنها که دور سرشان هاله نورانی است و با دلسوزی عجیبی بالای سر من خم شده از میان تاریکی ظاهر شود. حس کردم این فکر، که به ظاهر