نام کتاب: جین ایر
نشد، دیگر اصلا چیزی نخورم و ننوشم تا از این طریق خودم را به دست خودم نابود کنم.
و در آن بعد از ظهر ملال انگیز چه روح پریشانی داشتم! چطور تمام مغزم آشفته و تمام قلبم دستخوش هیجان شده بود! و با این وصف، کشاکش فکری من در چه ظلمتی، در چه جهل مرکبی ، جریان داشت! نمی توانستم به این سؤال درونی که چند سال بود، بی وقفه و با وضوح، فکرم را مشغول داشته بود جواب بدهم: چرا تا حالا، در ظرف این مدت، اینطور رنج می کشیدم؟
من در گیتس هد هال یک وصله ناجور بودم؛ در آنجا به هیچکس شباهت نداشتم. میان من و خانم رید یا فرزندانش یا بردگان برگزیده اش هیچ وجه اشتراکی نبود. اگر آنها مرا دوست نداشتند، در حقیقت، من هم به همان اندازه از آنها بدم می آمد. آنها الزامی نداشتند به موجودی اظهار محبت کنند که نمی توانست از میان آنها حتی با یک نفرشان هماهنگی داشته باشد: یک موجود ناسازگار که به لحاظ خلق و خوی، استعداد و امیال در جهت مخالف آنها بود؛ یک شیئ بیفایده، ناتوان از خدمت در برابر خواسته های آنها یا افزون به خوشی هاشان، یک موجود مضر که مایه رنجش و خشم در رفتار آنها و مایه تحقیر و اهانت در داوریشان را باعث میشد. میدانم اگر کودک امیدوار، بانشاط، سر به هوا، سرسخت، خوش ظاهر و پر
سر و صدایی بودم - حتی اگر مثل حالا نانخور زیادی و بیکس هم بودم - خانم رید وجود مرا با رضایت بیشتری تحمل می کرد، فرزندانش نسبت به من احساس نوع دوستی صمیمانه ای داشتند، خدمتکاران کمتر میل داشتند مرا سپر بلای دایه خانه کنند.
روشنایی روز کم کم از اطاق سرخ رخت برمی بست. ساعت از چهار گذشته بود، و آن بعد از ظهر ابری به صورت یک غروب غم انگیز در می آمد. هنوز صدای ضربات پیهم دانه های باران بر شیشه پنجره پاگرد پلکان را می شنیدم، و باد در درختان پشت عمارت همچنان زوزه میکشید. کم کم مثل سنگ سرد شدم بعد دل و جرأتم را از دست دادم از حالت عادی احساس خواری، بی اعتمادی به خود، افسردگی غریبانه مثل خاکستر آتش خشم رو به زوالم را پوشاند و خفه کرد همه می گفتند که من بدخلق و خطاکارم، و شاید هم اینطور بودم والا چرا بایست به فکر خود کشی از راه گرسنگی بیفتم؟ این کار مسلما یک جنایت

صفحه 13 از 649