1
آن روز نمی شد پیاده روی کرد؛ در واقع، صبح، یک ساعت میان بوته زار بی برگ پرسه زده بودیم، اما از موقع ناهار به بعد (خانم رید وقتی مهمان نداشت زود ناهار می خورد) باد سرد زمستانی ابرهای چنان تیره و ملال آوری با خود آورده بود و باران چنان در تن آدم نفوذ می کرد که پیاده روی و استفاده از هوای آزاد حالا دیگر اصلا امکان نداشت.
_ من از این موضوع خوشحال بودم. برای این که هیچوقت پیاده روی های طولانی، مخصوصا در عصر های سرد، را دوست نداشتم، چون بعد از بازگشت به خانه در هوای نیمه تاریک و سرد غروب که نوک انگشت های دست و پایم بعد از سرما بیحس شده بود_ قلبم از سرزنش های بسی دایه جریحه دار می شد و از مشاهده حقارت جسمی خود در برابر الیزا، جان و جیورجیانا احساس خفت می کردم.
در این موقع الیزا، جان و جیورجیانا در اطاق نشیمن دور «مامان» خود جمع شده بودند و او که عزیز دردانه هایش را در کنار خود داشت کاملا خوشحال به نظر می رسید (چون عجالتا نه دعوایی بود و نه سر و صدایی ). مرا از پیوستن به جمع خودشان منع کرده و گفته بود: «متأسفانه ضرورت ایجاب میکند تو را از خودمان دور نگه داریم. تا وقتی بسی به من نگوید ( و خودم شخصیا مشاهده نکنم که تو با جدیت زیاد وضع مطلوب تر و مناسبتری بر حسب سن و سالت پیدا کرده ای و تا وقتی نبینم که رفتارت شایسته تر و دلنشین تر شده باید تو را از امتیازات مخصوص بچه های مؤدب و بانشاط محروم کنم.»
آن روز نمی شد پیاده روی کرد؛ در واقع، صبح، یک ساعت میان بوته زار بی برگ پرسه زده بودیم، اما از موقع ناهار به بعد (خانم رید وقتی مهمان نداشت زود ناهار می خورد) باد سرد زمستانی ابرهای چنان تیره و ملال آوری با خود آورده بود و باران چنان در تن آدم نفوذ می کرد که پیاده روی و استفاده از هوای آزاد حالا دیگر اصلا امکان نداشت.
_ من از این موضوع خوشحال بودم. برای این که هیچوقت پیاده روی های طولانی، مخصوصا در عصر های سرد، را دوست نداشتم، چون بعد از بازگشت به خانه در هوای نیمه تاریک و سرد غروب که نوک انگشت های دست و پایم بعد از سرما بیحس شده بود_ قلبم از سرزنش های بسی دایه جریحه دار می شد و از مشاهده حقارت جسمی خود در برابر الیزا، جان و جیورجیانا احساس خفت می کردم.
در این موقع الیزا، جان و جیورجیانا در اطاق نشیمن دور «مامان» خود جمع شده بودند و او که عزیز دردانه هایش را در کنار خود داشت کاملا خوشحال به نظر می رسید (چون عجالتا نه دعوایی بود و نه سر و صدایی ). مرا از پیوستن به جمع خودشان منع کرده و گفته بود: «متأسفانه ضرورت ایجاب میکند تو را از خودمان دور نگه داریم. تا وقتی بسی به من نگوید ( و خودم شخصیا مشاهده نکنم که تو با جدیت زیاد وضع مطلوب تر و مناسبتری بر حسب سن و سالت پیدا کرده ای و تا وقتی نبینم که رفتارت شایسته تر و دلنشین تر شده باید تو را از امتیازات مخصوص بچه های مؤدب و بانشاط محروم کنم.»